چو دايه ماه خوبان را بياراست
بنفشه بر گل خيري بپيراست
ز پيشانيش تابان تير و ناهيد
ز رخسارش فروزان ماه و خورشيد
چو بهرام ستمگر چشم جاودش
چو کيوان بد آيين زلف هندوش
لبان چون مشتري فرخنده کردار
همه ساله شکربار و گهربار
دو گيسو در برافگنده کمندش
پري در زير آن هر دو پرندش
دو زلفش مشک و رخ کافور و شنگرف
چو زاغي اوفتاده کشته بر برف
رخانش هست گفتي توده گل
لبانش هست گفتي قطره مل
چه بالا و چه پهنا زان سمن بر
سراپا هر دو چون دو يار در خور
دو رانش گرد و آگنده دو بازو
درخت دلربايي گشته هر دو
بريشان شاخها از نقره ناب
وليکن شاخه ها را ميوه عناب
دهان چون غنچه گل ناشکفته
بدو در سي و دو لؤلؤ نهفته
بسان سي و دو گوهر درفشان
نهان در زير دو لعل بدخشان
نشسته همچو ماهي با روان بود
چو برمي خاستي سرو روان بود
خرد در روي او خيره بماندي
ندانستي که آن بت را چه خواندي
نديدي هيچ بت چون او بي آهو
بلند و چابک و شيرين و نيکو
به خوبي همچو بخت و کامراني
ز خوشي همچو جان و زندگاني
ز بس زيور چو باغ نوبهاري
ز بس گوهر چو گنج شاهواري
اگر فرزانه آن بت را بديدي
چو ديوانه به تن جامه دريدي
وگر رضوان بر آن بت برگذشتي
به چشمش روي حوران زشت گشتي
ور آن بت مرده را آواز دادي
به خاک اندر جوابش باز دادي
وگر رخ را در آب شور شستي
ز پيرامنش ني شکر برستي
وگر بر کهربا لب را بسودي
به ساعت کهربا ياقوت بودي
چنين بود آن نگار سروبالا
چنين بود آن بت خورشيد سيما
بتان چين و مهرويان بربر
به پيشش همچو پيش ماه اختر
رخش تابنده بر اورنگ زرين
ميان نقش روم و پيکر چين
چو ماهي در چمن گاه بهاران
ستاره گرد ماه اندر هزاران
که داند کرد يک يک در سخن ياد
که شاهنشاه وي را چه فرستاد
ز تخت جامه ها ودرج گوهر
ز طبل عطرها و جام زيور
ز چيني و ز رومي ماهرويان
همه کافور رويان مشک مويان
يکايک چون گوزن رودباري
نديده روي شير مرغزاري
بخوبي همچو طاووسان گرازان
بديشان نارسيده چنگ بازان
نشسته ويس بانو از بر تخت
مشاطه گشته مر خوبيش را بخت
نيستان گشته پيش او شبستان
چو سروستان زده پيش گلستان
جهان زو شاد و او از مهر غمگين
به گوشش آفرين مانند نفرين
يکي هفته به شادي شاه موبد
گهي مي خورد و گه چوگان همي زد
وزان پس رفت يک هفته به نخجير
نيامد از کمانش بر زمين تير
نه روز باده خوردن سيم و زر ماند
نه روز صيد کردن جانور ماند
چو چوگان زد به پيروزي چنان زد
که گويش از زمين بر آسمان زد
کف دستش همي بوسيد چوگان
سم اسپش همي بوسيد ميدان
چو باده خورد با مردم چنان خورد
که در يک روز دخل يک جهان خورد
کف دستش چو ابري بود باران
به ابر اندر قدح چون برق رخشان