چو ويس دلبر اين پيغام بشنيد
تو گفتي زو بسي دشنام بشنيد
حريرين جامه را بر تن زدش چاک
بلورين سينه را مي کوفت بي باک
چو او زد چاک بر تن پرنيانش
پديد آمد ز گردن تا ميانش
هواي فتنه عشقي نهيبي
بلاي تن گدازي دلفريبي
حريري قاقمي خزي پرندي
خرد بر صبر سوزي خواب بندي
چو جامه چاک زد ماه دو هفته
پديد آورد نسرين شکفته
به نوشين لب جوابي داد چون سنگ
به روي مهر برزد خنجر جنگ
بدو گفت اين پيام بد شنيدم
وزو زهر گزاينده چشيدم
کنون رو موبد فرتوت را گوي
به ميدان درميفگن با بلاگوي
مبر زين بيش در اميد من رنج
به باد يافه کاري برمده گنج
مرا کاري به رايت رهنمايست
بدانستم که رايت تا چه جايست
نگر تا تو نپنداري که هرگز
مرا زنده به زير آري ازين دز
و يا هرگز تو از من شاد باشي
وگرچه جادوي استاد باشي
مرا ويرو خداوندست و شاهست
به بالا سرو و از ديدار ماهست
مرا او مهتر و فرخ برادر
من او را نيز جفت و نيک خواهر
درين گيتي به جاي او که بينم
برو بر ديگري را کي گزينم
تو هرگز کام خويش از من نبيني
وگر خود جاودان اينجا نشيني
کجا من با برادر يار گشتم
ز مهر ديگران بيزار گشتم
مرا تا هست سرو خويش و شمشاد
چرا آرم ز بيد ديگران ياد
وگر ويرو مرا بر سر نبودي
مرا مهر تو هم در خور نبودي
تو قارن را بدان زاري بکشتي
نبخشودي بر آن پير بهشتي
مرا کشته بود باب دلاور
که دارم خود ازو بنياد و گوهر
کجا اندر خورد پيوند جويي
تو اين پيغام يافه چند گويي
من از پيوند جان سيرم بدين درد
کزو تا من زيم غم بايدم خورد
چو ويرو نيست در گيتي مرا کس
ز پيوندم نباشد شاد ازين پس
چو کار وي بدين بنياد باشد
کسي ديگر ز من چون شاد باشد
وگر با او خورم در مهر زنهار
چه عذر آرم بدان سر پيش دادار
من از دادار ترسم با جواني
نترسي تو که پير ناتواني
بترس ار بخردي از داد داور
کجا اين ترس، پيران را نکوتر
مرا پيرايه و ديبا و دينار
فراوان است گنج و شهر بسيار
به پيرايه مرا مفريب ديگر
که داد ايزد مرا پيرايه بي مر
مرا تا مرگ قارن ياد باشد
ز پيرايه دلم کي شاد باشد
اگر بفريبدم ديبا و دينار
نباشد بانوي بر من سزاوار
وگر من زين همه پيرايه شادم
نه از پشت پدر باشد نژادم
نه بشکوهد دل من زين سپاهت
نه نيز اميد دارم بارگاهت
تو نيز از من مدار اميد پيوند
که اميدت نخواهد بد برومند
چو بر چيز کسان اميد داري
ز نوميدي به روي آيدت خواري
به ديدارم چنين تا کي شتابي
که نه هرگز تو بر من دست يابي
وگر گيتي به رويم سختي آرد
مرا روزي به دست تو سپارد
تو از پيوند من شادي نبيني
نه با من يک زمان خرم نشيني
برادر کاو مرا جفت گزيده ست
هنوز او کام خويش از من نديده ست
تو بيگانه ز من چون کام يابي
وگر خود آفتاب و ماهتابي
تن سيمين برادر را ندادم
کجا با او ز يک مادر بزادم
ترا اي ساده دل چون داد خواهم؟
که ويران شد به دستت جايگاهم
بلرزم چون بينديشم ز نامت
بدين دل چون توانم جست کامت
ميان ما چو اين کينه درافتاد
نباشد نيز ما را دل به هم شاد
اگر چه پادشاه و کامراني
ز دشمن دوست کردن چون تواني؟
نپيوندند با هم مهر و کينه
که کين آهن بود مهر آبگينه
درخت تلخ هم تلخ آورد بر
اگرچه ما دهيمش آب شکر
به مهر آنگه بود با تو مرا ساز
که باشد جفت با کبگ دري باز
کرا با مهتري دانش بود يار
کجا اندر خورد جفتي بدين زار
چه ورزيدن بدين سان مهرباني
چه زهر ناب خوردن برگماني
ترا چون بشنوي تلخ آيد اين پند
چو بيني بار او شيرينتر از قند
اگر فرزانه اي نيکو بينديش
که زود آيد ترا گفتار من پيش
چو خوي بد ترا روزي بد آرد
پشيماني خوري سودي ندارد