رسولي آمد از پيش شهنشاه
پيام آورد ازو نزديک آن ماه
سخنهاي به شيريني چو شکر
ز نيکويي بدان رخسار درخور
چنين دادش پيام از شاه شاهان
که دل خرسند کن اي ماه ماهان
مزن پيلستگين دو دست بر روي
مکن از ماه تابان عنبرين موي
که نتواني ز بند چرخ جستن
ز تقديري که يزدان کرد رستن
نگر تا در دلت ناري گماني
که کوشي با قضاي آسماني
اگر خواهد به من دادن ترا بخت
چه سود آيد ترا از کوشش سخت
قضا رفت و قلم بنوشت فرمان
ترا جز صبر ديگر نيست درمان
من از بهر تو ايدر آمدستم
کجا در مهر تو بيدل شدستم
اگر باشي به نيکي مرمرا يار
ترا از من برآيد کام بسيار
کنم با تو به مهر امروز پيمان
کزين پس مان دوسر باشد يکي جان
همه کامي ز خشنوديت جويم
به فرمان تو گويم هر چه گويم
کليد کنجها پيش تو آرم
کم و بيشم به دست تو سپارم
چنان دارم ترا با زر و زيور
که بر روي تو رشک آرد مه و خور
دل و جان مرا دارو تو باشي
شبستان مرا بانو تو باشي
ز کام تو بيارايد مرا کام
ز نام تو بيفزايد مرا نام
بدين پيمان کنم با تو يکي بند
درستيها به مهر و خط و سوگند
همي تا جان من باشد به تن در
ترا با جان خود دارم برابر