چو از شاه آگهي آمد به ويرو
که هم زو کينه دارد هم ز شهرو
ز هر شهري و از هر جايگاهي
همي آمد به درگاهش سپاهي
بدان زن خواستن مر چند مهتر
گزينان و مهان چند کشور
ز آذربايگان و ري و گيلان
ز خوزستان و اصطرخ و سپاهان
همه بودند مهمان نزد ويرو
زن و فرزندشان نزديک شهرو
در آن سور و عروسي پنج شش ماه
نشسته شادمان در کشور ماه
چو گشتند آگه از موبد منيکان
که لشکر راند خواهد سوي ايشان
به نامه هر يکي لشکر بخواندند
بسي ديگر ز هر کشور براندند
سپه گرد آمد از هر جاي چندان
که دشت و کوه تنگ آمد بر ايشان
تو گفتي بود بر دشت نهاوند
ز بس جنگ آوران کوه دماوند
همه آراسته جنگ آوري را
به جان بخريده کين و داوري را
همه گردان و فرسوده دليران
به زور زهره فيلان و شيران
ز کوه ديلمان چندان پياده
که گويي کوه سنگند ايستاده
ز دشت تازيان چندان سواران
کجا بودند بيش از قطره باران
پس آنگه سالخورده شير گيران
هنرمندان و رزم آراي پيران
پس و پيش سپه ديدار کرده
به هر جايي يکي سالار کرده
هميدون راست و چپ شاهانيان را
سپرده آزموده جنگيان را
وزان سو شاه موبد هم بدين سان
سپاه آراست همچون باغ نيسان
سپاهش را پس و پيش و چپ و راست
به گردان و هنرجويان بياراست
چو آمد با سپاه از مرو بيرون
زمين گفتي روان شد همچو جيحون
ز بس آواز کوس و ناله ناي
همي برخاست گويي گيتي از جاي
همي رفت از زمين بر آسمان گرد
تو گفتي خاک با مه راز مي کرد
و يا ديوان به گردون بردويدند
که گفتار سروشان مي شنيدند
به گرد اندر چنان بودند لشکر
که در ميغ تنک تابنده اختر
همي آمد يکي سيل از خراسان
که مه بر آسمان زو بود ترسان
نه سيل آب و باران هوا بود
که سيل شير تند و اژدها بود
چنان آمد همي لشکر به انبوه
که که را دشت کرد و دشت را کوه
همي آمد چنين تا کشور ماه
هم آشفته سپه هم کينه ور شاه
دو لشکر يکدگر را شد برابر
چو درياي دمان از باد صرصر
ميان آن يکي پر تيغ بران
کنار اين يکي پر شير غران