چو زرد از ويس اين گفتار بشنيد
عنان باره شبگون بپيچيد
همي رفت و نبود او هيچ آگاه
که در پيشش همي راهست يا چاه
چنان بي سايه شد چونان بي آزرم
که بر چشمش جهان تاري شد از شرم
همي تا او ز مرو آمد سوي ماه
نياسودي ز انديشه دل شاه
همي گفتي که زرد اکنون کجا شد
چنين دير آمدنش از مه چرا شد
به بوم ماه وي را نيست دشمن
که يارد دشمناني کرد با من
نه قارن کرد يارد شوي شهرو
نه آن مهتر پسر کش نام ويرو
چه کار افتاد گويي زرد ما را
که افزون کرد راهش درد ما را
مگر دژخيم ويسه دژ پسندست
که ما را اينچنين در غم فگندست
دل سنگين به بوم ماه بنهاد
همي نايد به بوم مرو آباد
همي گفتي چنين با خويشتن شاه
دو چشمش ديدبان گشته سوي راه
که ناگاهي پديد آمد يکي گرد
به گرداندر گرازان نامور زرد
بسان پيل مست از بند جسته
ز خشم پيلبانان دلش خسته
ز بس کينه نداند به ز بتر
بود هامون و کوهش هر دو يکسر
ز کين جويي شده چونان بي آزرم
که در چشمش جهان تاري بد از شرم
چو زرد آمد چنين آشفته از راه
ز گرد راه شد پيش شهنشاه
هنوز از رنج رويش بد پرآژنگ
نگردانيده پاي از پشت شبرنگ
شهنشه گفت: زردا! شاد بادي
به نيکي دوستان را ياد بادي
بگو چون آمدي از ماه آباد
نه شادي از پيام خويش يا شاد؟
روا کام آمدي يا ناروا کام
ازين هر دو کدامين برنهم نام
جوابش داد زرد از پشت باره
به بخت شاه شادم هامواره
ازين راه آمدستم ناروا کام
پس او داند که چونم بر نهد نام
پس آنگه از تگاور شد پياده
ميان بسته، زبان و لب گشاده
نهاد آن روي گردآلود بر خاک
ابر شاه آفرين کرد از دل پاک
بگفتش جاودان پيروزگر باش
هميشه نام جوي و نامور باش
به پيروزي مهي و مهرورزي
جهان را هم مهي کن تو که ارزي
چنانت باد در دولت بلندي
که چون جمشيد ديوان را ببندي
چنانت باد اورنگ کياني
که تاج فخر بر کيوان رساني
ترا بادا ز شاهي نيکبختي
زمين ماه را تنگي و سختي
زمين ماه يکسر باد ويران
شده مأواگه گرگان و شيران
زمين ماه بادا تا يکي ماه
شده شمشير و آتش را چراگاه
همه بادش پر آتش ابر بي آب
ز دردش آفتاب از مرگ مهتاب
زمين ماه را ديدم چو فرخار
پر از پيرايه و ديباي شهوار
به شهر اندر سراسر بسته آيين
ز بس پيرايه چون بتخانه چين
زن و مردش نشسته در خورنگاه
خورنگاه از بتان پر اختر و ماه
زمين از رنگ چون باغ بهاري
فروزان همچو لاله رودباري
بسي ساز عروسي کرده شهرو
عروسش ويسه و داماد ويرو
ز داماديش با شه نيست جز نام
کس ديگر همي يابد ازو کام
ازين شد روي من هم گونه برد
تو کندي جوي، آبش ديگري برد
به تو داده زن از تو چون ستانند
مگر ايشان که ارز تو ندانند
که و مه راست باشد نزد نادان
چو روز و شب به چشم کور يکسان
نه با آن کرده اند اين ناسزا کار
که پاداشي نداري شان سزاوار
وليکن تا بديشان بد رسيدن
همي بايد به چشم اين روز ديدن
کجا ويروست آنجا مهتر رزم
ز ناداني به زور خويش در بزم
لقب کردست روحا خويشتن را
به دل در راه داده اهرمن را
به نام او را همه کس شاه خوانند
جز او شاه دگر باشد ندانند
ترا نزد شهرياران مي شمارند
گروهي خود به مردت مي ندارند
گروهي موبدت خوانند و دستور
چو خوانندت گروهي موبد دور
کنون گفتم هر آنچه ديده ام من
سخنهايي که آن بشنيده ام من
ترا بادا بزرگي بر شهاني
که بر شاهان گيتي کامراني