چنان آمد که روزي شاه شاهان
که خواندندش همي موبد منيکان
بديد آن سيمتن سرو روان را
بت خندان و ماه بانوان را
به تنهايي مرو را پيش خود خواند
بسان ماه نو بر گاه بنشاند
به رنگ روي آن حور پري زاد
گل صدبرگ يک دسته بدو داد
به ناز و خنده و بازي و خوشي
بدو گفت اي همه خوبي و گشي
به گيتي کام راندن با تو نيکوست
تو بايي در برم يا جفت يا دوست
که من دارم ترا با جان برابر
کنم در دست تو شاهي سراسر
هميشه پيش تو باشم به فرمان
چو پيش من به فرمانست گيهان
ترا از هرچه دارم برگزينم
به چشم دوستي جز تو نبينم
به کام تو زيم با تو همه سال
ببخشايم به تو جان و دل و مال
تن و جان در رهت قربان کنم من
هران چيزي که گويي آن کنم من
اگر با روي تو باشم شب و روز
شب من روز باشد روز نوروز
چو از شاه اين سخن بشنيد شهرو
به ناز او را جوابي داد نيکو
بدو گفت: اي جهان کامکاري
چرا بر من همي افسوس داري
نه آنم من که يار و شوي جويم
کجا من نه سزاي يار و شويم
نگويي چون کنم با شوي پيوند
ازان پس کز من آمد چند فرزند
همه گردان و سالاران و شاهان
هنرمندان و دلخواهان و ماهان
ازيشان مهترين آزاده ويرو
که بيش از پيل دارد سهم و نيرو
نديدي تو مرا روز جواني
ميان کام و ناز و شادماني
سهي بر رسته همچون سرو آزاد
همي برد از دو زلفم بويها باد
ز عمر خويش بودم در بهاران
چو شاخ سرخ بيد از جويباران
همي گم کرد از ديدار من راه
به روز پاک خورشيد و به شب ماه
بسا رويا که از من رفت آبش
بسا چشما که از من رفت خوابش
اگر بگذشتمي يک روز در کوي
بدي آن کوي تا سالي سمن بوي
جمالم خسروان را بنده کردي
نسيمم مردگان را زنده کردي
کنون عمرم به پاييزان رسيدست
بهار نيکوي از من رميدست
زمانه زرد گل بر روي من ريخت
همان مشکم به کافور اندر آميخت
ز رويم آب خوبي را جدا کرد
بلورين سرو قدم را دوتا کرد
هر آن پيري که برنايي نمايد
جهانش ننگ و رسوايي فزايد
چو کاري بيني از من ناسزاوار
به زشتي هم به چشم تو شوم خوار
چو بشنيد اين سخن موبد منيکان
بدو گفت: اي سخنگو ماه تابان
هميشه شادکام و شادمان باد
هر آن مادر که همچون تو پري زاد
دهان پرنوش بادا مادرت را
که زاد اين سرو بالا پيکرت را
زميني کاو ترا پرورد خوش باد
درو مردم هميشه شاد و گش باد
چو در پيري بدين سان دلستاني
چگونه بوده اي روز جواني
گلت چون نيم پژمرده چنينست
سزاوار هزاران آفرينست
به گاه تازگي چون فتنه بودست
دل آزاد مردان چون ربودست
کنون گر تو نباشي جفت و يارم
نيارايي به شادي روزگارم
ز تخم خويش يک دختر به من ده
به کام دل صنوبر با سمن به
کجا چون تخم باشد بي گمان بر
بود دخت تو مثل تو سمن بر
به نيکي و به شادي درفزايم
که باشد آفتاب اندر سرايم
چو يابم آفتاب مهرباني
نخواهم آفتاب آسماني
به پاسخ گفت شهرو شهريارا
ز داماديت بهتر چيست ما را
مرا گر بودي اندر پرده دختر
کنون روشن شدي کارم ز اختر
به جان تو که من دختر ندارم
وگر دارم چگونه پيش نارم
نزادم تاکنون دختر و زين پس
اگر زايم تويي داماد من بس
به شوهر بود شهرو را يکي شاه
بزرگ و نامور از کشور ماه
شده پير و بيفسرده ورا تن
به نام نيکيش خواندند قارن
چو با جفت عنين خويش پيوست
چو شاخ خشک گشته سرو او پست
چو شهرو خورد پيش شاه سوگند
بدين پيمان دل شه گشت خرسند
سخن گفتند ازين پيمان فراوان
به هم دادند هر دو دست پيمان
گلاب و مشک را درهم سرشتند
وزو بر پرنيان عهدي نبشتند
که شهرو گر يکي دختر بزايد
به گيتي جز شهنشه را نشايد
نگر تا در چه سختي اوفتادند
که نازاده عروسي را بدادند