دربيان کاهلي نفس وبودن اوچون شترمرغ

چون شتر مرغي شناس اين نفس را
نه کشد بار و نه پرد در هوا
گر بپر گوئي بگويد اشترم
ور نهي بارش بگويد طايرم
چون گياه زهر رنگش دلکش است
ليک طعمش تلخ و بويش ناخوشست
گر بطاعت خوانيش سستي کند
ليک اندر معصيت چستي کند
نفس در آن به که در زندان کني
هرچه فرمايد خلاف آن کني
نيست درمانش بجز جوع و عطش
تا که سازي رام اندر طاعتش
چون شتر در ره درآي و بارکش
بار طاعت بر در جبار کش
بار ايزد را بجان بايد کشيد
ور نه همچون سگ زيان بايد کشيد
چون شتر مرغ هرکه از بارش گريخت
از گلستان حياتش پر بريخت
هرکه بارش را تحمل ميکند
در جهان جانش تحمل ميکند
هر که او گردن کشد زين بارها
باشد از نفرين بر او انبارها
کرده بار امانت را قبول
از کشيدن پس نبايد شد ملول
روز اول خود فضولي کرده
وان فضولي از جهولي کرده
جنبشي کن اي پسر کاهل مباش
چون بلي گفتي بتن تنبل مباش
هرکه اندر طاعتش کسلان بود
حاصلش گمراهي و خذلان بود
وقت طاعت نيز رو چون باد باش
و از همه کار جهان آزاد باش
راه پر خوف است و دزدان در کمين
رهبري بر تا نماني بر زمين
منزلت دور است و بارت بس گران
کوششي کن پس ممان از ديگران
هرکه در راه از گرانباران بود
هر دمش از ديده خونباران بود
لاشه داري سبک کن بار خويش
ورنه در ره سخت بيني کار خويش
چيست بارت جيفه دنيان دون
در پي او گشته خوار و زبون