غزل

هي که رنگي بود بي کر و فر
بيشکي هر کس برو دارد نظر
و آن کسي را کاشتي در جان بود
آتشش در جان چه باشد کارگر
ترک چشمي هر کرا زد ناوکي
دارد از دست زمانه در جگر
هر چه من با عاشقان کردم بجور
گردش ايام آوردش بسر
من چنين در آتش از کردار خويش
بلبل بيچاره از من بي خبر
اي صباي خوش نسيم آخر بدم
باد سردي برمن و گرمي ببر
اين بگفت و گشت خامش تا برفت
از وجود نازنينش جان بدر
گر تو داري خاطر عطاروش
باشي از فيض خدا صاحب نظر