گفت بابلبل که شادي کن کنون
زانکه دولت مرترا شد رهنمون
چون بسي گفتيم از دستان تو
گل بيامد بر سر پيمان تو
بعد از اين شکرانه مي بايد مرا
زانکه کردم درد جانت در دوا
گفت معشوقت که از رفته مگوي
هر چه ما گفتيم از گفته مگوي
کز براي عذر تو گفتم غزل
از صبا بشنو که دارد در بغل
کرد آغاز آن سخن را کارساز
آن سخن هائي که گفته بد براز
سربسر تفسير کن در پيش او
تيرها انداخت پر از کيش او
کانتظارت ميکشد برخيز زود
تا بميرد هرکه باشد از حسود
مرهمي کن با من دلداده مرد
گر هميخواهن خلاصي دل ز درد
گفت بلبل اي برادر راست گوي
تا دراندازم بپايت سر چو گوي
زانکه او شاهيست با خيل و حشم
پيش او مانند من صد کالعدم
بارها رفتم براهش در حضور
تا رسد از پرتو رويش چه نور
ناله هاي صبح آخر کار کرد
بر دل و جان فتنه بسيار کرد
هيچ روزي ياد اين غمگين نکرد
گوش بر آواز اين مسکين نکرد
گر مرا باور بود از خواندنش
با تو گويم سعي کن آوردنش
گر بدانم يک دلست با من بجان
بر سرش بازم من اين جانرا روان
کس چه ميداند که آن عيار چيست
خنده او صبحدم از بهر کيست
تا بدام خود درآرد خاطري
خون کند جان و دل هر ناظري
ناله از طنازي او دل بداغ
ارغوان خون در جگر در صحن باغ
سنبل سيراب ازو با داغ و درد
شنبليد از جور او رخسار زرد
طوطي سازنده قمري پيش او
هست در شهر مطوق خويش او
اين همه گويندگان دارد نديم
کي کند باد من مرد سليم
من نه آنم کو مرا بازي دهد
چون مرا در دام آرد واجهد
من ازين بازي بسي ديدم ز دهر
شهد شيرين را شناسايم ز زهر
نير ميگوئي بيا با من به راه
کانتظارت ميکشد گلچهره ماه
من بقول او نيابم پيش او
زانکه من هستم قوي دلريش او
راست ميگوئي نشان او بيار
تا کنم پيش نشانش جان نثار
گر نشان او بياري بشنوم
بر چنين کردار تو من بگردوم
چون صبا بشنيد از جا برجهيد
از فرح آمد در آن گفت و شنيد