غزل

اي پر آتش داشته پيوسته دل
هر شکايت کان ز ما داري بهل
بار عشق روي ما بر جان منه
تا نگردي در غم هجران خجل
چشم راهي ميکشم زوتر بيا
العجل اي يار زيبا العجل
پاي ما چون سرو بستان زانتظار
هست يا سودات تا زانو بگل
با صبا همراه شو هنگام صبح
گر شکايت نيستت از ما بدل
بر سر پيمان و عهدت آمدم
تا نگوئي ديگرم پيمان گسل
متصل ميباش با ما روز و شب
راز دار ما شو و شو متصل
روي من مي بيني که از خوبي گذشت
از جمال خوبرويان چگل
چون بخواني اينغزل با او بگوي
انتظارت ميکشم زوتر بپوي
تا بخواهم عذر تو يکبارگي
زانکه از ما ديده آوارگي
هيچ انديشه مکن از دشمنان
زانکه دارم بيعدد من دوستان
چون بدانند دوستان احوالهات
رحمت آرند بر تو و آمالهات
بوستان و گلستان آن تو است
بعد از اين جان من و جان تو است
باغبان را من کنم دلخوش ز تو
گر چه در دل دارد او آتش ز تو
روز و شب در مجلسم باشي مقيم
نزد من باشي مرا باشي نديم
آنچه ميگويم برو با وي رسان
گو مترس از ناکسان و از کسان
کرد يکيک آن حکايتهاي راز
از براي خاطر آن دل نواز
چون صبا را ديد بلبل پيش رفت
مست عشق آمد دلش از خويش رفت
دست بوسي کرد و ز جان ناله کرد
ديده را چون ابر پر از ژاله کرد
گفت نه بر گردنم منت بسي
زانکه از من ميکشي زحمت بسي
باز رستي از نگار سنگدل
دلبر هر جائي پيمان گسل