ندامت گل از استعفاء خود و بخشيدن بزاري بلبل

نرم شد در عشق بلبل خاطرش
شفقتي بنمود طبع ماهرش
گل بخنده گفت با باد صبا
اي نديم من چه فرمائي مرا
چون صبا بشنيد کردش آفرين
گفت چون دير آمدي اي نازنين
اعتمادي نيست بر دوران حسن
زود گردد پاره شا دوران حسن
حسن چون عمر است چون بايد بکس
دل بدست آورد که کار اينست و بس
دستگيري کن چو داري دستگاه
بد مکن زيرا بدت آيد براه
نوعروس خوبروئي دلفريب
عاشقان را کي بود از تو شکيب
اين مصالح آنچنان بيند رهي
خوب باشد که مرا و را دل دهي
در سخنهائي که روح افزايدت
هر زمان از غيب در بگشايدت
نزد خود خوانش چو ديگر بندگان
تا شود خرسند چون خرسندگان
باشد اندر خدمتت چون او بپاي
پيش تختت چون غلامان سراي
گل صبا را گفت اين فرمان تراست
نزد خود خوانش اگر شه ار گداست
اينغزل را در بديهه همچو زر
کرد انشا با صبا گفتش ببر