غزل

اي چون من صد بنده و چاکر ترا
تابکي باشم چنين غم خور ترا
من چنين دور از وصال روي تو
باغبان شب تا سحر دربر ترا
اي مسلمان بر من مسکين ببخش
تا نگويد هيچکس کافر ترا
رحمتي کن بر من بي پا و سر
تا ببازم جان و دل بر سر ترا
خون من بر خاک ميريزي مريز
تا نگيرد داور محشر ترا
آه از آن مشاطه کو نقش تو بست
با زر و زرينه و زيور ترا
حال من تا تو نبيني ايصنم
کي به پيغامي شود باور ترا
بر صبا چون کرد املا اين غزل
گفت دارم عشق رويش از ازل
اين غزل را هم بگوش او رسان
در نهاني تا بدانند ناکسان
کاين پريشان حال را بر جان ببخش
دردمند عشق را درمان ببخش
تا ببازم جان خود را در غمت
کي بدارم دست من از دامنت
چون شنيد اين نکته ها بر گفت باز
نزد گل آمد به هنگام نياز
چون ميان گلستان شد صبحگاه
گل شکفته بود همچو روي ماه
چون بيامد پيش روي گل رسيد
مرحبائي کرد چون گل را بديد
گل بدو گفت اي صبا امشب مرا
در چمن تنها رها کردي چرا
گشت معلوم صبا آن گفتنش
تا ندانند دشمنان در سفتنش
حال را ميگفت با گل سربسر
گشته از عشق رخش از خود بدر
نازها ميکرد گل در انجمن
چاک کرده هر زماني پيرهن
بلبل شوريده گفتا زينهار
گر مجالي باشدت پيش نگار
اين غزل را آندلبر بخوان
رخش دانش اندر اينمعني بران
باز گل انديشه بسيار کرد
عاقبت غم بر دل خود يار کرد