آمدن قمري نزد بلبل و غمازي او از گل

پيش از آندم کايد از محبوب ذوق
قمري آمد با دل مفروح و شوق
گفت از گل غيبت بسيار او
داشت صد انواع درد کار او
کرد غمازي بلبل هر زمان
جان و دل درباخته بلبل روان
گفت اي بلبل زمن اين پند گوش
کن تلطف باش در هجران خموش
کين زمان در خدمتش ديدم محن
گلستان از بوي آن مشک ختن
عشق ميبازد بروي مرد و زن
او گشاده روي خندانت چو من
هرکه بوي آن گل نو برشنيد
خويش را از عشق او رسوا بديد
که جمال خويش کرد، آشکار
گفته اندر مدح خود بيتي سه چار
زآن همي ترسم که در دستان فتد
در ميان جمله مستان فتد
زآنکه مي آيند مردم ميروند
هر يکي رنگي و بوئي ميبرند
هر زمان با هر کسي دارد نظر
از رموز عشق کي دارد خبر
سخت بيدردست از عشاق او
کي بود در راه حق مشتاق او