غزل

من نميدانم چه نيکو دلبرم
کز لطيفي در زر و در زيورم
نيستم عاشق چرا هر صبحدم
پيرهن را تا بدامن ميدرم
دوست ميدارند مردم روي من
دل از ايشان من بدين رو ميبرم
کس چه ميماند بمن از شاهدان
بر سر خوبان از اين روشنترم
آنچه در خوبيست دارم اي عزيز
در لطافت غيرت ماه و خورم
چونکه بر رويم سحر که ميفتد
از طراوت لاجرم زيباترم
دست بر دستم برند از گلستان
زانکه خندان روي و نازک پيکرم
چون صبا بشيند آن گفتار او
کرد تحسين بر چنان اشعار او