اي سر و سردار خوبان جهان
            الامان از دست عشقت الامان
         
        
            سخت زارم در فراق روي تو
            رحمتي کن بر من ايجان جهان
         
        
            گر تو جان خواهي روان بخشم ترا
            زانکه تو جاني و من زنده بجان
         
        
            صبر بي رويت ندارم يکنفس
            طاقت هجرت ندارم يکزمان
         
        
            گر بگريم بر غمت بر من مخند
            ور برآيم بر سر کويت مران
         
        
            من ز تو پر خار حسرت مانده ام
            او ز من فارغ ميان گلستان
         
        
            آخر از بهر خدا در ما نگر
            تا بکي باشم ز عشقت در فغان
         
        
            اين غزل چون خواند بر باد صبا
            کرد تحسينش صباي با صفا