جوابش داد و گفت اي چشمه نور
ز رخسار تو بادا چشم بد دور
چه گويم با که گويم اين حقيقت
زبان و هم کي داند طبعت
که باشند اين دو سه پژمرده دلها
بمانده پايشان در آب و گلها
طمع از دام و دانه نابريده
شراب وصل دلبر ناچشيده
چو سنگ افسرده اندر بي نيازي
به سر بردند عمر خود به بازي
ندارم بهره از حال ايشان
از آن ببريده ام از قال ايشان
ز مرغان من براي آن رميدم
که کس را مشتري خود نديدم
اگر آهي برآرم از دل تنگ
بسوزد بر فلک مريخ و خرچنگ
بدرد زهره حالي زهره خويش
عطارد خاک سازد بهره خويش
به چاه افتد مه و گردد چوماهي
به صحراي وجود اي از تو شاهي
به اقبال تو اي دادار عالم
که بادا بر مرادت کار عالم
بگويم حال مرغان ستمکار
بگويم تا چه داند هر کسي کار
سراسر قصه هاشان باز جويم
و زآن پس دانش و اعزاز جويم