ز مرغان چون سليمان قصه بشنيد
            به تنديد و بباليد و بجوشيد
         
        
            يکي از خشم آتش را برافروخت
            گهي برآب و آتش را فروسوخت
         
        
            همان دم باز را فرمود هان زود
            برو چون آتش و بازآي چون دود
         
        
            به بين خود تا چه مرغ است آنکه مرغان
            ز دست او همي دارند افغان
         
        
            ز دانش بهره دارد يا ندارد
            چو شيران زهره دارد يا ندارد
         
        
            چرا دارد به بين نفرت ز کثرت
            که داد او را بگو منشور وحدت
         
        
            نمي گردد دمي خالي ز غوغا
            نمي بندد کمر در خدمت ما
         
        
            چرا از خدمت ما مستمند است
            وزين دوري گزيدن دردمند است
         
        
            مگر ديوانه و مستست و بي خود
            که دائم غافلست از نيک و از بد
         
        
            به تن زار و نزارش مي نمايند
            به هر گلزار زارش مي نمايند
         
        
            ز استغناء او بسيار گفتند
            همه مرغان ز عشقش در شگفتند
         
        
            چو نزديکش رسي ميکن تبسم
            مبادا کو بميرد از توهم
         
        
            مگو سختش بنه انگشت بر لب
            نگه مي دارش از منقار و مخلب