ز سر بيرون کن انکار اي برادر
            چو هستي طالب کار اي برادر
         
        
            ترا گفتم مشو منکر بر ايشان
            که تا کارت نگردد زان پريشان
         
        
            ز اصحاب بزرگ اين جماعت
            بود قومي که دارد استطاعت
         
        
            که با ايشان نظر باشد بشاهد
            که تا شاهد بود يکباره زاهد
         
        
            بود عالي مقام و حال ايشان
            نداند هيچکس احوال ايشان
         
        
            نباشد رهگذرهاشان بشهوت
            بود خالي نظرهاشان ز شهوت
         
        
            بود پيوندشان از روي معني
            که باشد ميل ايشان سوي معني
         
        
            ز بهر آنکه ايشان را در اين کار
            نمانده پرده بر روي اسرار
         
        
            خودي خويش در وي غرق دانند
            ميان جام و باده فرق دانند
         
        
            چنين دائم نباشد حال ايشان
            بود اين اوسط احوال ايشان
         
        
            درنگ آنجا کند سال سه و چار
            که تا خو گر شود در سر اسرار
         
        
            کند اندر فضاي خويش پرواز
            بسرحد بلوغ خود رسد باز
         
        
            از آن پس شاهد و زاهد نگويند
            بجز اندر ره وحدت نپويند
         
        
            نشانها باشد ايشانرا درين کار
            که تا منکر نگردد کس ز اغيار
         
        
            بگويم زو نشاني زود درياب
            که تا بيدار گردي يکره از خواب
         
        
            نشان آنکه شاهد باز باشد
            بشاهد بر ازو صد ناز باشد
         
        
            کشد هر لحظه صد درد و بلايش
            درافتد هر دمي صد ره بپايش
         
        
            بصد زنجير او را بست نتوان
            بسرآيد بر او از دل و جان
         
        
            نه زو وصل و کنار و بوس جويد
            هميشه بر طريق شرع پويد
         
        
            بديدار مجرد زو بود خوش
            نگردد هرگز از چيزي مشوش
         
        
            نشان ديگر آن باشد درآنحال
            که شاهد با صلاح آيد ز احوال
         
        
            اگر باشد ز عصيان اندرو دود
            صلاحيت درو پيدا شود زود
         
        
            کند يکره بترک او فسق و عصيان
            نپويد جز براه شرع و ايمان
         
        
            شود صاحب ولايت شاهد او
            بر او يابد هدايت شاهد او
         
        
            اگر او از پي شاهد دهد جان
            بود در عشق او مدهوش و حيران
         
        
            رود او از پي شاهد پياپي
            ازو بگريز و ميکن از وي انکار
         
        
            بود شيطان هميشه هم براو
            نباشد هيچ چيزي در سر او
         
        
            بگفتم با تو سر کار شاهد
            بجان و دل شنو اينرا ز زاهد
         
        
            بود نادر چنين مرد يگانه
            که شاهد باشد او را زين بهانه
         
        
            بود اينحال خاص الخاص مردان
            کسي را نبود انکاري برايشان
         
        
            نباشد کار ايشان جز عطائي
            ز عيبي دور و خالي از ريائي
         
        
            ز من گر طالبي بشنو تو يارا
            دو فرنه دان تمامت اوليا را