آغاز سخن

تمامت طول و عرض آفرينش
ز بهر تست اگر داري تو بينش
بهشت و دوزخ و رضوان و مالک
فروع واصلش از منها و ذلک
براي تست جمله آفريده
ترا از بهر حضرت برگزيده
اگر چه بس شريفت آفريدند
پي شغل بزرگت پروريدند
ببازي در مياور کار خود را
شناسا شو تو از خود نيک و بد را
بجان و دل شنو از من سخن را
بجو از اصل اصل خويشتن را
نگر تا در چه شغل و در چه کاري
مکن با جان خود زنهار خواري
ببين تا خود چه چيزي و ز کجائي
بجو از خويش اصل آشنائي
بچشم باطن خود خويش را بين
به ريش و سبلتي ايمرد مسکين
نه چشمي نه سري نه دست و نه پا
بمعني زين همه هستي مبرا
بصورت آني از چه غير ايني
تو معني بين اگر مرد يقيني
توئي تو گر تو خود را بازيابي
مقام فخر و عز و ناز يابي
نه چشم و صورتي اي مرد ره رو
تو صورت بين مشو زنهار بشنو
توئي اعجوبه صنع الهي
توئي مقصود صنع پادشاهي
توئي و تو نه جانا تو بشنو
نداند اين سخن جز مرد رهرو
طلسم بند و زندانست صورت
از آن زندان برون شو بي ضرورت
تو جسم و صورت خود را قفس دان
چو بشکستي شدي في الحال پران
اگر هستي کبوتر ور خودي باز
قفس بشکن بجاي خويش شو باز
چو اين آلات را از بهر صورت
بنو دادند ترا شد اين ضرورت
که تا تخم سعادت را نشاني
که چون آنجا رسي بي پر نماني
نبايد در شقاوت خرج کردن
از آن دوزخ نبايد درج کردن
کمال خويش اينجا کسب کن هان
تو خود را از طلسم جسم برهان
مزين کن بحکمت جان خود را
که تا عارف شوي هر نيک و بد را
وجود خود بحکمت کن تو گلشن
که تا احوال گردد بر تو روشن
بچشم باطن خود گوش ميدار
که تا کج بين نگردي آخر کار
حقيقت راه خود را باز بيني
مبادا باطل از حق برگزيني
تو راه شرع را ره دان حقيقت
که تا باشي تو از اهل طريقت
خلاف شرع جمله باطل آمد
وزان بيحاصليها حاصل آمد
اگر خواهي که يابي نزد حق بار
سر کوي شريعت را نگهدار
سر موئي مگردان از شريعت
که تا يابي تو ذوقي از حقيقت
زخواب و خورد و خفت و گفت زنهار
بتدريج اندک اندک کم کن اي يار
که تا صافي شوي خود را بداني
کزان دانش فزائي زندگاني
بچشم خود جمال خويش بنگر
که هستي تو در اين ويرانه درخور
غريبي اندرين ويرانه گلخن
فراموشت شد آن آباد گلشن
بخود بازآي و عزم آن سفرکن
بمحسوسات بر يکسر گذر کن
وطنگاه نخستين تو آنست
که از چشم سرت دايم نهانست
اگر تو دوست داري آن وطنگاه
شوي از خاصگان حضرت شاه
چو تو با معدن اصلي روي زود
خدا گردد در اين حال از تو خوشنود
مشو زنهار گردآلود اين خاک
که تا راهت بود بالاي افلاک
ز لذات بهيمي روي برتاب
که تا خوشرو شوي چون تير پرتاب
ملک را خدمت ديوان مفرماي
ملک را کار در ديوان مفرماي
که تا مستوجب هر بد نگردي
سزاي جاي ديو و دد نگردي
رفيقان بد و نيکند با تو
همه چون دانه و ريگند با تو
چو کبر و بخل و حرص و شهوت و آز
همان مکر و حسد پس کبر و پس ناز
ز نيکان چون تواضع پس قناعت
پس آنگاهي سخا و جود و طاعت
چو علم و حکمت و پرهيزکاري
پس آنگه پيشه کن در بردباري
مبدل کن تو آنها را باينها
که تا سودت شود جمله زيانها
چو شد تبديل اخلاقت ميسر
شوي صافي و روحاني و انور
بفکرت چشم معني را کني باز
شود معلومت آنگه سر هر راز
هر آن چيزي که در کون و مکانست
نشن هر يک اندر تو عيانست
درونت جوهري بر جمله افزون
بود اصلش وراي هفت گردون
تو تا داناي آن جوهر نگردي
ز تو ظاهر نگردد هيچ مردي
شناسش چون يکي را حاصل آمد
حقيقت دان که آنکس واصل آمد
بود مقصود ره دانستن اوي
چو دانستي بري از اين مکان روي
همه سختي اعمال و عبادت
شدن مرتاض و کردن ترک عادت
منازل قطع کردن ره بريدن
شب و روز اندر آن وادي دويدن
مراد آنست کان جوهر بداني
خوري زان دانش آب زندگاني
چو علمت با خبر انباز گردد
عمل با هر دو آن دمساز گردد
مدد بخشد خدايت از هدايت
شوي صاحب قدم اندر هدايت
ز هستيهاي خود درويش گردي
شناساي وجود خويش گردي
چو زان دانش کني حاصل ضيا را
بقدر خويش بشناسي خدا را
اگر چه هست آن جوهر گزيده
حقيقت دان که هست آن آفريده
زبان عاجز شود از شرح ذاتش
ولي بعضي توان گفت از صفاتش
ورا بخشيد معبود يگانه
ز لطف خود صفات بيگانه
بود يکرويش اندر حضرت پاک
شود زان روي ديگر او طربناک
ز روي ديگر او کار تو سازد
بنور خويش جسمت را نوازد
نه خارج از بدن باشد نه داخل
نداند اين سخن جز مرد کامل
شناسائي گهر کار عزيز است
نداند هر کسي کان خود چه چيز است
بتازي آن گهر را روح خوانند
ازو مردم بجز نامي ندانند
وراي روح سري هست دائم
که روح از سر آن نور است قائم
نظام سر و روح از سر سر دان
کزان نورند دائم هر دو گردان
تو سر سر بخوانش يا خفي دان
ز هر کس اين حکايت مختفي دان
تمامت انبيا زنده بدانند
که آن سر خفي را مي بدانند
مزين اوليا زان نور باشند
از آن پيوسته زان مسرور باشند
نداده هيچکس را ديگر آن نور
تمامت گشته اند زان نور مهجور
بنور قلب و عقل و روح عامي
شود پيدا چو دارد نيکنامي
بدان هر کس که شد زنده نميرد
فنا ديگر گريبانش نگيرد
سخن چون منغلق خواهيد اي يار
نبايد گفت منکر گردد اغيار
بلي سر خفي را جز که ابرار
نداند ديگري از جمع احرار
نيابد هيچکس زان جمله بنياد
سراي آن گهر جز آدمي زاد
سزاي روح قدسي آدم آمد
که فخر ملک و تاج عالم آمد
بصورت قبله روحانيان شد
بمعني پيشواي انس و جان شد
مزين چون بدان گوهر شد آدم
امانت داشتن گشتش مسلم
بدان گوهر کشيدن شايد آن يار
که بود آدم بدان جوهر سزاوار
چو دارد نسبتي با حضرت پاک
بدان نسبت کشيد آن يار چالاک
چو آدم گشت از آن جوهر مزين
امانت داشتن را شد مبين
يقين گشتش که در باب فتوت
امانت داشتن هست از مروت
چو آدم شد بدان خلعت مکرم
از آن گنج مروت گشت خرم
بجان ميداشت آدم پاس آن گنج
که تا از دشمنش نايد بدو رنج
امين آن امانت آدم آمد
که ثابت در ديانت آدم آمد
امانت داشتن کاري عظيمست
دل سنگين کوه از وي دونيم است
زمين و آسمان را نيست يارا
پذيرفتن نهان و آشکارا
بجان و دل کند آدم قبولش
گهي خواند ظلوم و گه جهولش
گهي عاصي و گه عاديش خوانند
بصورت دورش از جنت برانند
چو بيند کو شکسته شد ز عصيان
بخواهد عذر او کش عذر نسيان
عتابي ظاهرا بر وي براند
براه باطنش با خويش خواند
خراب آباد گردد او بصورت
باشک چشم شويد آن کدورت
شود گنج امانت را سزاوار
که تا پوشيده ميدار ز اغيار
خرابي جاي گنج پادشاه است
چه داني تا خرابي خود چه جاه است
عتاب دوستان خورشيد جانست
بسا صلحي که اندر وي نهانست
بناي دوستي خود بر عتابست
عتاب اندر محبت فتح بابست
محبت چون که بر آدم اثر کرد
بکلي خويش را از خود بدر کرد
قبول منصب علم اسامي
همان حور و قصور شادکامي
خوشيهاي بهشت هشتگانه
همان عيش و حيات جاودانه
نعيم هشت خلد از کارسازي
بيک گندم بداد از پاکبازي
تمامت طوق و تاج و تخت جنت
نهاد اندر ره عشق و محبت
يقين بودش که با آن برگ و آن ساز
نشايد عشقبازي کردن آغاز
فدا کردي همه اندر ره عشق
که تا بارش بود بر درگه عشق
مجرد شد از آن جمله علايق
برو مکشوف شد جمله حقايق
نظر افتادش اندر گوهر فقر
گمان برد او که باشد رهبر فقر
زبان حال خواجه گفتش اي باب
بدست من شود مفتوح اين باب
بمعني زان سبق بردم ز اخوان
که من برداشتم اين گوهر از کان
چو خاص ماست اين گوهر توئي باب
بياري زن قدم اين نکته درياب
تمامت انبيا جوياي آنند
در اينره جمله از ما باز مانند
چو آمد اختصاص ماش مانع
ببويش هر يکي گشتند قانع
دل خود را برون آور از آن بند
ببوي فقر قانع باش و خرسند
نيارد کرد کس آن را تمنا
که اقطابند و خاص حضرت ما
بود در امتم هر جا غريبي
ازين گوهر بود او را نصيبي
بهين امتان از بهر اينند
که اندر حفظ اين گوهر امينند
بسمع دل چو بشنيد اين ندا را
گزيد از بهر خود راه مدارا
بدانست آدم از راه نبوت
که خاص او نيامد اين فتوت
طريق عشقبازي کرد آغاز
گهي با راز مي بد گاه با ناز
امانت رابجان ميداشت پاسي
ز حوطي قرب مي نوشيد کاسي