يکي پرسيد از ابليس ناگاه
که چوني اينزمان با لعنت شاه
که شاهت ميکند لعنت دمادم
چرا سجده نکردي بهر آدم
ترا آن سجده ميبايست کردن
بر جانان همي تسليم کردن
نهادن تا ترا رحمت فزودي
در اين مر ني ترا لعنت نمودي
کنون در لعنتي تو باز مانده
در اين سر ني بي اغراض مانده
کنون در لعنتي افاده مسکين
ضعيف و ناتوان و خوار و مسکين
کنون در لعنتي در حضرت دوست
شدي بيرون ز مغز و مانده در پوست
کنون در لعنتي بيچاره مانده
از آن حضرت بکل آواره مانده
کنون از لعنتي افتاده تو خوار
بزير پاي مردم همچو نشخوار
کنون در لعنتي و ناتواني
که ره در سوي آن حضرت نداني
کنون در لعنتي اندر جدائي
نداري هيچ با او آشنائي
کنون در لعنتي در دار دنيا
که آخر دوزخي در سوي عقبي
کنون در لعنتي و رانده بر خويش
نميديدي تو اين سر را خود از پيش
کنون در لعنتي و ره نداني
بمانده خوار و رسواي جهاني
کنون در لعنتي تا در قيامت
چه خواهي يافت در روز ندامت
چرا سجده نکردي اندر آندم
که گشتي اينزمان رسواي عالم
چرا سجده نکردي آدم اينجا
که دمدم يافتي لعنت در اينجا
چرا سجده نکردي در عيان تو
که رسوا مانده اندر جهان تو
چرا سجده نکردي تا شدي خوار
نبردي آنزمان فرمان جبار
که تا ايندم تو طوق لعنت بار
در اين لعنت کنون افتاده زار
چه سر بد تا که آن سجده نکردي
که تا ايندم تو در اندوه و دردي
چه سر بد اي عزازيلم در اين راز
که تا من همچو تو تا دريابم اين باز