از آن نور است بيشک تابش ماه
از آن اينجا زند هر ماه خرگاه
از آن نور است عرش اعظم کل
که پيدا گشت اندر آدم کل
از آن نورست فرش اينجا پديدار
حقيقت نور ذاتست او خبردار
از آن نورست اينجا عين کرسي
نموداريست از وي روح قدسي
از آن نورست اينجا ديد جنت
ببين کوهست از اعيان قدرت
از آن نورست اينجا نور آتش
از آن گشتست اندر جمله سرکش
از آن نور است بيشک مخزن باد
که مردار آب را کرد است آباد
از آن نور است در آيينه آب
که ميگردد وي اندر کل با شتاب
از آن نورت اگر بوئي در آيد
ترا آن نور کلي در ربايد
از آن نور است اگر عکسي پديدار
شود گردي بيک ره ناپديدار
نظر کن نور بيچون در تن خويش
که هستي نور کل در مسکن خويش
حقيقت نور ذاتست و در او گم
شده هر ذره همچون عين قلزم
دريغا اين بيان چون کس نداند
وگر داند از آن حيران بماند
گرفته نور در ذرات عالم
اگر مي فيض ميباشد دمادم
تو زان نوري اگر هستي تو آگاه
که آن نور است تابان از رخ شاه
تو آن نوري که اشيا پرتو توست
بود نورت چو جسم و مغز بر تست
از آن نوري نداري مر خبر تو
فتادستي عجب مر بي بصر تو
از آن نوري تو آگاهي نداري
که بر اشيا تمامت پايداري
از آن نوري تو اي گمکرده راهت
که اشيا بود در ديدار شاهت
چنان رخشان بدي اندر خدائي
که يکسر موي ميکردي جدائي
ز اصل ذات کل پيوسته بودي
از آن در جزو و کل پيوسته بودي
همه زان تو بود و تو بدي کل
چرا خود را فکندي اندر اين ذل
همه زان تو بود از جوهر ذات
نظر افکندي اندر عين آيات
گذر کردي ز ذات اندر صفاتت
رها کردي عجب اعيان ذاتت
سوي خاک آمدي از عالم پاک
وطن کردي عجب در حقه خاک
سوي خاک آمدي از جوهر کل
ببستي نقش از هفت اختر کل
سوي خاک آمدي کردي وطن تو
شدي تابان عجب در عين تن تو
سوي خاک آمدي نقشي ببستي
بلندي را رها کردي ز پستي
سوي خاک آمتدي اي نور جانان
وطن کردي در اينجا گشته پهلو
ز يک جوهر دوئي پيدا نمودي
ز پيدائي تو ناپيدا نمودي
ز يک جوهر دمادم لون بر لون
عجايب ساختي در عالم کون
ز يک جوهر چنين تابان شدستي
وليکن تا چنين باشد بدستي
عجب نقشي کنون در حقه خاک
ز بهرت هست گردان عين افلاک
در اينجا يار اينجاگه نديدي
عجب اينجايگه چون آرميدي
اگر چه جمله جاي تست ذرات
وليکن کي بود چون عين آيات
نه ذاتي اينزمان عين صفاتي
در امکان حياتي در مماتي
بصورت گر چه مي هرگز نميري
که تابان تر تو از بدر منيري
در اينجا منزلي کردي عجب خوش
ز باد و آب و خاک و ديد آتش
در اينجا منزلت نبود حقيقت
که خواهي کرد از اينمنزل طريقت
در اينجا عاقبت چون کام يابي
حقيقت در سرا اينجا شتابي
حقيقت آمدن رفتن چو بودت
که تا پيدا کني مر بود بودت
حقيقت آمدن رفتن چه دانست
يقينت در يقين ديد فنايست
رهت آخر چو اول باز ديدي
اگر چه رنج و فکر و آز ديدي
ره تو در فنا آمد در آخر
برون خواهي شدن از ديد ظاهر
برون خواهي شدن تا منزل خود
که تا پيدا کني مر حاصل خود
برون خواهي شدن از اندرون تو
يکي خواهي شدن کلي برون تو
چو واصل آمدي از عالم ذات
همي واصل شوي تا آن دم ذات
چو واصل آمدي اينجا ز بودت
دگر عين زيان خواهي تو سودت
چو واصل آمدي واصل شوي باز
در آخر گر چه سوي دل شوي باز
در اينجا راز کلي باز ديدي
شرف با دولت و اعزاز ديدي
گمان برداشتي در آخر کار
اناالحق گفتي و گشتي پديدار
اناالحق گفتي و جاويد گشتي
ز بود صورت کل در گذشتي
اناالحق گفتي از ديدار خويشت
عيان خود ديد از اسرار خويشت
چو خود ديدي در آخر تا به اول
نبد غيري از آن گشتي مبدل
بهر نقشي که ميائي تو بيرون
يکي ذاتي و ميگردي دگرگون
بهر نقشي که اينجا مينمائي
چو واصل ميشوي ديگر بر آئي
بهر نقشي که بنمودي ز کل رخ
حقيقت را دهي در خويش پاسخ
بهر نقشي که بنمودي يکي ذات
ترا باشد عيان در جمله ذرات
مثال آفتابي تو بصورت
که اندر آب بنمائي ضرورت
مثال آفتابي در همه تو
فکنده نور خود در دمدمه تو
مثال آفتابي سوي خانه
زهر روزن بتابي بي بهانه
مثال آفتابي سوي خانه
زهر روزن بتابي بي بهانه
مثال آفتابي تافته خود
جمال خويشتن دريافته خود
مثال آفتابي در سوي کل
شده پيدا ز پنهان اينت حاصل
مثال آفتاب اندر سرائي
ز هر روزن تو نقشي بنمائي
مثال آفتاب اينجا نمودي
که خود در جزو و کل پيدا نمودي
مثال آفتاب اندر همه گم
شده اين بحر دل آشناي مردم
تو اينجا گر حقيقت آفتابي
که در ذرات خود پيوسته تابي
همه اشيا بتو پيدا شده باز
بنور تو عيان انجام و آغاز
بنور تو تمامت گشته روشن
حقيقت اين سراي هفت گلشن
بنور تو شده ذرات تابان
طلبکار تو و تو در همه جان
بنور تو مزين جمله افلاک
تو مانده اينچنين در مسکن خاک
بنور تو دل اينجا شد خبردار
از آن ميجويدت در خود دگر بار
بنور تو شده جان عين ديدت
فتاده در پي گفت و شنيدت
بتو تو ره خود باز ديده
در اين جامم بتو او راز ديده
گهي از تو گمان گاهي يقينش
که بنمودي تو راز اولينش
گهي واصل گهي او را تو در خود
گهي يکسان شده هم نيک هم بد
گهي اندر سلوکش ره دهي تو
رهي گم آري و منت نهي تو
گهي در عين اشيا سرفرازي
گهي آنگه بگوئي جمله رازي
گهي در سفل اندازي بخواري
مر او را گه کني تو پايداري
گهي در سفلش آري در سوي فرش
حقيقت ره دهي در عالم عرش
گهي عين صفات خود کني تو
گهي اعيان ذات خد کني تو
گهي در قربت و گه در صفاتست
گهي در رنج و گاهي در ثباتست
گهي دم ميزند از تو اناالحق
تو باشي و بگويد راز مطلق
گهي اندر گمان گاهي يقينست
گهي افتاده گاهي پيش بين است
گهي از بود خود بيزار گردد
گهي در عالم اسرار گردد
گهي اندر خرابات مغانست
گهي جسمت کاندر کودکانست
گهي در سلطنت سر برفرازد
گهي در آتش شوقت گدازد
گهي در عيش و گه در رنج باشد
گهي درويش و گه در گنج باشد
گهي در حضرت خويشش دهد راه
گهي از ذات خود او را تو آگاه
گهي گويم که من زان توام باز
از اينجايش نمائي عالم راز
گهي آدم شوي از سر آن دم
نمود خود نمائي کل دمادم
گهي مر نوح گردي جاوداني
شوي در کشتي و نور معاني
گهي در خلت ابراهيم گردي
ميان نار تو بي بيم گردي
گهي موسي شوي در پيش فرعون
نمائي رازت اينجا لون بر لون
گهي يعقوب گردي تو در اسرار
کني يوسف ز پيشت ناپديدار
گهي در کسوت اسحق گردي
بريده سر بخود مشتاق گردي
گهي در عين اسمعيل بي بيم
شوي در کوه تن در عشق تسليم
گهي يوسف شوي در بند و زندان
گهي بر تخت مصر آئي تو شادان
گهي جرجيس گردي سر بريده
که تا باشي بکلي سر بريده
گهي ايوب باشي جسم رنجور
گهي راحت شوي و جسم رنجور
گهي عيسي شوي در پايداري
کني در عشق دائم پايداري
گهي احمد نمائي در همه راز
حجاب اندازي از معني بکل باز
گهي گردي تو عين مرتضائي
گهي در انبيا گاهي خدائي
گهي منصور حلاجي تو بردار
نمود خويشتن کرده در اسرار
گهي خود را بسوزاني در آتش
گهي تسليم باشي گاه سرکش
چگويم اين بيان کين کس نگفتست
در اسرار زين سان کس نسفتست
چگويم مي ندانم تا چگويم
که در ميدان عشقت برده گويم
چگويم ايدل و جان جان تو داري
که مردم اينچنين پاسخ گذاري
يقين خود داري از خود بيگماني
که از بحر معاني در فشاني
زبانت زين بيان هرگز نريزد
کز او هر لحظه جوهر بريزد
زبانت در بيان خود چنين است
که قند است و نبات و شکرين است
عجب شيرين زباني و دورو باش
که نقشي بيشکي و خويش نقاش
کست اينجا نداند جز که واصل
کسي کو را بود مقصود حاصل
کسي بود تو اينجاگه شناسد
که در بود وجودت شه شناسد
کسي داند که در اسرار ره يافت
که در ديدار خود ديدار شه يافت
کسي داند که ديدار تو ديدست
که اندر خويش ديدار تو ديدست
کسي بشناختست اندر عياني
که در خود يافت اين جمله معاني
کسي بود تو اينجاگاه ديدست
که در خود بيشکي الله ديدست
يقين ديدست او ديدار بيچون
حقيقت يافت او کل بيچه و چون
يقين در خويشتن اسرار داند
يقين جزو و کل عطار داند
تو اي عطار بسي کن از جدائي
که ايندم ميزني اندر خدائي
فنا بايد شدن تا راز داني
ز معني و ز صورت باز داني
فنا بايد شدن اندر وجودات
که حق ديدي تو بيشک جمله ذرات
فنا بايد شدن در جمله اشيا
که تا گردي ز بود دوست يکتا
فنا بايد شدن در اصل فطرت
که تا يکي شوي در عين حضرت
فنا بايد شدن در زندگاني
که در آخر حقيقت جان جاني
فنا بايد شدن مانند مردان
که تا محو آوري اين چرخ گردان
فنا بايد شدن در ذات بيچون
که تا نقشي نمايد هفت گردون
فنا بايد شدن در آخر بيچون
که در آن ذات خود آري پديدار
فنا بايد شدن در آخر کار
که رسته تا شوي از عين آن ذل
فنا بايد شدن در جزو و در کل
که تا در کل دمي تو نفخه صور
فنا بايد شدن مانند منصور
که تا باشي حقيقت جمله جانان
فنا بايد شدن از جسم وز جان
حقيقت عين آن مطلق تو باشي
فنا بايد شدن تا حق تو باشي
که لا آمد حقيقت جمله يکتا
فنا بايد شدن ماننده لا
فنا گردي بکلي لا شوي باز
چرا داري ز لا الا شوي باز
ز لا تحقيق الا الله گردي
ز لا الا بحق الله گردي
که باشد هم ز الا الله آگاه
ز الا الله عين لاست الله
عيان ذات اندر لا شده ذات
زهي لا در نمود عين اثبات
جمال ذات الا الله ديدست
يقين در عين لا هر کو رسيدست
عيان ذات لا موجود جمله
ندارم زهره او معبود جمله
سخن کوتان کن عطار از اينراز
که ديدي زين يقين عين اليقين باز
بقدر هر کسي گويد دگر زن
در اين معني که گفتي مي تو بر زن
زبانم لال شد در ديدن لا
کسي مي لا نبيند اينست سودا
ولي اصل يقين لا بداند
حقيقت راز اينمعني بداند
که بيند در وجود خويشتن دم
بگويد راز او سر دمادم
بسي گويند از تقليد اينجا
ولي لا را که آرد ديد اينجا
کسي کو ديد لا در لا فنا شد
حقيقت هم در آن ديد خدا شد
کسي کو ديد لا در لا خبر يافت
حقيقت ذات بيچون در نظر يافت
کسي کو ديد لا در صورت خويش
حقيقت محو شد در سيرت خويش
کسي کو ديد لا مانند منصور
حقيقت يافت لا در نفخه صور
ز لا مگذر که لا اسرار بيچونست
حقيقت در درون و راز بيرونست
ز لا مگذر که لا ديدار شاهست
درون جسم و جان اسرار شاهست
ز لا مگذر درون دل قدم زن
ز لا گوي و ز لا پيوسته دم زن
ز لا مگذر که الا الله لا است
مگو در سر لاکين لا فنا است
ز لا بشناس هم لا گرد آخر
که خواهي گشت در لا فرد آخر
ز لا اثبات الا الله بنگر
ز لا کل ذات الا الله بنگر
ز لا مي بين تمامت عين اشيا
که از لا گشته الا الله هويدا
ز لا بين هر چه بيني آخر کار
که از لا شد همه اشيا پديدار
اگر اندر عيان لا باز بيني
چنين در جسم و جان غوغا نبودي
حقيقت لا در اول پيش بين شد
درون لا بيني و کل راز بيني
حقيقت لا در اول باز ديدم
از آن دل جان پديد و در يقين شد
ز لا شد اذت الا الله موجود
از آن اندر دم خود راز ديدم
ز لا شد جمله اشيا پر از نور
نظر کن کل ببين ديدار معبود
ز لا موجود شد سر کماهي
حقيقت سر لا دريافت منصور
نظر کن زانکه ناپيداست کل را
ببين بگرفته لا از مه بماهي
نکردي از وجود جان حقيقت
حقيقت لا بگرد اين طبيعت
مصفا کرد بيرون و درونت
نظر کن لا نموده رهنمونت
هم از لا باشد آنگه ديد الله
نمايد دم زني از قل هوالله
هم از لا باز بين اسرار اول
مشو اندر طبيعت هان مبدل
مبدل کن طبيعت را تو در لا
که آخر لا شود در جان هويدا
در آخر چون شود صورت ز دنيا
عيان لا شو در عين عقبا
عيان لا شود جز لا نباشد
حقيقت جان بجز يکتا نباشد
چو جسم و جان شود اينجا نهاني
ز من بشنو دگر راز نهاني
نهان گردد در اول جان در اينجا
ز ديد لا شود کل پاک يکتا
وجودت زير طين ريزيده گردد
وجود جزو و کلي در نوردد
شود لا رجعت اندر خاک گردد
ز آلايش بکلي پاک گردد
شود لا اول اندر خاک موجود
ز آلايش شود کل پاک موجود
ز آلايش شود سر کماهي
بمه آيد حقيقت آن زماهي
ز آخر راز اول باز بيند
چو در اول رسيد او راز بيند
چو ذات لا ببيند آخر او باز
عيان گردد ز قربت او اعزاز
ولي کار است سالک را در اينراه
که تا اسرار گردد کلي آگاه
جوابش سوي آتش شد فنايست
حقيقت از لقا عين بقايست
چو باد از سوي باد آبادتر شد
عيان در عين لا کلي سپر شد
جواب از سوي آب آرد وجودش
همه در لا بود ذکر وجودش
چو خاک از خاک گردد ناپديدار
حقيقت در يکي گردد پديدار
در آخر رجعت هر چار اينجا
يکي باشد نهان در ديد پيدا
يکي باشد نهان در ديد پيدا
بگردد جمله خود زانجاي شيدا
در آخر وصل جانان چون بيابي
ز عين لا تو چون بيچون بيايي
نهان باشي و پيدا از تو موجود
يکي بيني تو اندر ذات معبود
نهان شو پيش از آن کانجا نهاني
شود پيدا در اول باز داني
نهان شو تا بداني کين چه رازست
سر اين سر درون جانت باز است
نهان شو از وجود خود بيکبار
که از لائي وز لا پرده بردار
نهان شو ايدل وز خود نهان شو
عيان لاست در عين العيان شو
نهان شو ايدل آشفته مست
مده اين سر بيچون را تو از دست
نهان شو پايداري در فنا کن
فنا گرد و بکل خود را بقا کن
نهان شو کل از اين ديدار صورت
برون شو بيشکي تو از کدورت
نهان شو تا بداني ذات بيچون
که اينمعني است در آيات بيچون
از اينمعني کسي اينجا خبردار
نمي بينم بجز ديدار عطار
از اينمعني که او را دست دادست
از اينسانش دمي پيوست و دادست
از اينمعني که ميايد نهاني
ايا دانا اگر اين بيت داني
رهي بردي تو اندر راز اينجا
بيابي ذات بيچون باز اينجا
مرا اين شيوه زين سان که بين
حقيقت دست دادست از يقيني
مرا امروز اينمعني حقيقت
شدست پيدا در اينجا از شريعت
ز شرعت راز اينجا ديده ام من
بجز از حق کسي نشنيده ام من
حقيقت شرعم اينجا رخ نمودست
مرا از دل عيان ديدار بودست
چو شرعم آفتاب لايزالست
مرا اين شرع در ديد حلالست
چو شرعم پيشوا آمد در اينجا
حقيقت کل خدا آمد در اينجا
نمودم تا نهان ديدم حقيقت
چنين رو تا بيابي ديد ديدت
ز وصلش گر دلت آگاه گردد
وجود تو عيان شاه گردد
ز وصلش بر خور اينجا گاه تحقيق
که به زين دست نبود راه تحقيق
کنون چون زنده در عين صورت
ترا بنمود اينمعني ضرورت
هم اندر زندگاني دوست بشناس
حقيقت جسم و جانت اوست بشناس
هم اندر زندگاني ياب دلدار
که او خواهي شدن درياب دلدار
هم اندر زندگاني بود او گرد
که تا باشي حقيقت اندر او فرد
زهي عين اليقيني به زين چه باشد
که مر عطار را به زين نباشد
من اندر زندگاني يافتم دوست
که ديدم مغز کل اندر يقين پوست
من اندر زندگاني يار ديدم
رخش بي زحمت اغيار ديدم
من اندر زندگاني ديده ام راز
شدم در ديد او در عشق سرباز
من اندر زندگاني دم زدستم
که در اول عيان زاندم ز دستم
من اندر زندگاني ره سپردم
که تا ره را بسوي دوست بردم
من اندر زندگاني بود ديدم
درون جسم و جان معبود ديدم
من اندر زندگاني ذات بيچون
در اينجا ديده ام کل بيچه و چون
من اندر زندگاني کل شدم ذات
حقيقت ذات کردم جمله ذرات
من اندر زندگاني ديد الله
عيان ديدم حقيقت قل هوالله
من اندر زندگاني اينچنينم
که بيشک در عيان عين اليقينم
من اندر زندگاني گشته ام حق
هميگويم ز ذات خود هوالحق
من اين ديدار از حق ديده ام باز
که در کون و مکان گرديده ام باز
منم اينجا حقيقت قل هوالله
که ميگويم عيان سر هوالله
منم اينجا دم منصور از دل
زده از جان که مقصودست حاصل
منم اينجا زده دم از حقيقت
که صافي شد دل و جان و طبيعت
منم اينجا ز لا در عين الا
شده از چون و بي چونم مبرا
منم اينجا ز لا الا بديده
ز لا در عين الاام رسيده
منم اينجا حقيقت ذات بيچون
که گردانستم از ديدار گردون
منم لا ديده الاالله گشته
فنا در لا شده الله گشته
منم لا ديده در اشيا تمامت
بدانسته يقين سر قيامت
منم لا ديده و اثبات کرده
برافکنده ز عين ذات پرده
منم لا ديده در عين اليقينم
که در لا از حقيقت راز بينم
منم لا ديده والا شده کل
حقيقت ذات من يکتا شده کل
منم لا ديده در اشيا عيان است
که از لايم چنين شرح و بيان است
منم لا ديده و فارغ شده من
ز نور ذات حق بالغ شده من
منم لا ديده در موجود اعيان
از او گويم حقيقت شرح و برهان
چو در هيلاج اين اسرار گويم
همه در ديد ذات يار گويم
من از هيلاج هر مقصود حاصل
کنم زانجا همه ذرات واصل
من از هيلاج اينجا سر ببازم
ز ديد جان جانان برفرازم
من از هيلاج برهان حقيقت
کنم اينجا نمايم ديد ديدست
من از هيلاج ديدم آنچه ديدم
حقيقت در وصال کل رسيدم
من از هيلاج گشتم عين اشيا
نهان گشتم در ذات يکتا
من از هيلاج ديدم عين ديدار
کنون پيدا شده من در رخ يار
من از هيلاجم اينجا راز ديده
ز ديد کل رخ او باز ديده
مرا رازي چو زين هيلاج آخر
نموداريست گشته جلمه ظاهر
تمام آرم جواهر را در اينجا
دگر پيدا کنم هيلاج دردا
کنم پيدا حقيقت ديد ديدار
ز هيلاجم شود کل پديدار
کنم پيدا و آنگه يار گردم
درون جزو و کل ديدار گردم
کنم پيدا و خاموشي گزينم
حقيق جز يکي در يک نبينم
کنم پيدا و آنگه سر ببازم
بنزد انبيا سر برفرازم
کنم پيدا که وقت رفتن ما
نموده سر جانان جمله پيدا
کنم پيدا و پنهان گردم از ديد
که تا اعيان شوم از ديدن ديد
حقيقت چون دهم هيلاج تقرير
ز ديد انبيا در عين تفسير
نهان کردم درون جزو و کل پاک
براندازم حجاب آب در خاک
براندازم حجاب از روي جانان
يکي گردم يکي در کوي جانان
براندازم حجاب و يار گردم
بساط عشق کلي در نوردم
براندازم حجاب از روي دلدار
کنم سر نهان کلي پديدار
براندازم حجاب نار و بادم
اگر چه نار و آب و خاک و بادم
مرا رازيست بي اين صورت خويش
که راز خويشتن کل ديدم از خويش
من آن سر پيش از آن کز خود بميرم
شدم پيدا از آن بدر منيرم
من آن سر ديده ام پيش از قيامت
از آنمعني کنم اينجا قيامت
من آن سر ديده ام کلي بگويم
دواي درد هر سالک بجويم
من آن سر ديده ام در ديده خود
که کل فاشم حقيقت ديده خود
شد اينجا تا حقيقت رخ نمودست
مرا ديدار يار از بود بودست
چو آن سر شد مرا اينجايگه فاش
حقيقت باز ديدم ديد نقاش
چو نقاش ازل را باز ديدم
از آن اينجا حقيقت راز ديدم
چو نقاش ازل ديدم حقيقت
که او مر بسته شد اينجا طبيعت
چو نقاش ازل ديدار بنمود
مرا در جزو و کل ديدار بنمود
چو نقاش ازل با من بيان کرد
رخ خود همچو خورشيدم عيان کرد
چو نقاش ازل بر گفت رازم
حقيقت پرده کرد از روي بازم
چو ناقش ازل اين پرده بگسست
مرا باديد خود اينجا به پيوست
چو نقاش ازل بنمود رازم
حقيقت پرده کرد از روي بازم
چو نقاش ازل در من عيان شد
حقيقت نقش او در وي عيان شد
چو خود پرداخت اول نقشم اينجا
ز ديد خويشتن کرد او هويدا
چو خود پرداخت از ديدار خود کرد
در او پيدا حقيقت نيک و بد کرد
چو خود پرداخت در عين صفاتش
نهان کرد آنگهي در ديد ذاتش
چو خود پرداخت خود پنهان کند باز
دگر در جزو و کل اعيان کند باز
عجب اين نقش بست و ديد خود ساخت
يقين اندر صفاتش کل بپرداخت
طلسم گنج ذات خويشتن کرد
در او پيدا حقيقت نيک و بد کرد
طلسم ذات گنج اوست بنگر
که کردست از عيان نيکوست بنگر
طلسم گنج ذات اوست صورت
در او اعيان حقيقت راهبر بين
طلسم گنج ذات لا مکانست
که رخ بنمود اندر وي ضرورت
طلسم گنج ذات لا مکانست
در او پيدا همه راز نهانست
طلسم گنج ذات لا يزالست
در او پيدا همه راز جهانست
طلسم گنج ذاتست از حقيقت
که پيدا اندر او عين وصالست
طلسم گنج ذات آمد دل تو
شده کل پاک از عين طبيعت
طلسم گنج ذات آمد در او ديد
نموده در حواس اين مشکل تو
طلسم اين وجود و گنج جانست
بيانم بشنو از اعيان توحيد
ترا تا اين طلسم گنج باشد
دگر مر رنج جان ذات عيانست
طلسم گنج بشکن تا بداني
ترا پيوسته درد و رنج باشد
طلسم رنج بشکن گنج بستان
در آن رنج کل راز نهاني
ترا تا اين طلسم اينجا عيانست
نميگويم ترا اين رنج بستان
ترا تا اين طلسمت هست موجود
حقيقت چون غباري بار جانست
ترا تا اين طلسمت اندر اينجا