عجائب خود خورشيد تابانست
نمي يابي مرا از اين چه تاوانست
ترا خورشيد اينجا آشکارست
فتاده در حجاب هفت و چارست
درون اين حجابت آفتابست
از او مر پرده ها در عين تابست
ندانم تا که وصف او چگويم
در اينمعني دواي دل چه جويم
چو خورشيدست در جانت هويدا
درون پرده پنهانست و پيدا
بکل خورشيد خود اندوده تو
از آن در غم و رنج فرسوده تو
بکل خورشيد کي پنهان نمايد
که روشن در مه تابان نمايد
ببين خورشيد تو در جان نظر باز
کنون بنگر در انجام و آغاز
همه نورست تاريکي نه پيداست
وليکن عقل از اينمعني بسوداست
بنورش جمله آفاق روشن
فتاده عکس مه در هفت گلشن
گرفته نور خورشيد است اينجا
از او مر عاشقان گشتند شيدا
بکل خورشيد جان پنهان نمودند
از او مر شرع با برهان نمودند
دراين خورشيد عشاقند حيران
حقيقت جمله آفاقند حيران
در اين خورشيد اگر چه راز گفتند
زهر نوعي ابا هم باز گفتند
ولي منصور خورشيد حقيقت
نمود او روي بي عين طبيعت
حقيقت پرده ها را کرد پاره
همه خورشيد را کرده نظاره
چو اينجا گاه خورشيد وصالست
از آنحضرت تجلي جلالست
تجلي در جلال اينجاست پيدا
دل عاشق از آن گشتست پيدا
تجلي در جلال لايزالي
ترا بنموده در عين وصالي
گمانت چون حجابي پيش آمد
از آن اندر دلت صد نيش آمد
گمان بردار از خورشيد و بنگر
جمالش را تو تا جاويد بنگر
گمان بردار تا يابي رهائي
رسي در عين خورشيد خدائي
گمان بردار وين خورشيد درياب
کز او داري حقيقت نور درياب
گمان بردار اي سلطان معني
نظر کن نص اين برهان معني
گمان بردار و در سوي يقين شو
تو شمس لايکاد ولاي بين شو
گمان بردار چون خورشيد پيداست
حقيقت ماه با ناهيد پيداست
سوي خورشيد جانها مشتري بين
همه جانها ز عشقش مشتري بين
يقين خورشيد اندر خانه ما است
حقيقت عقل کل ديوانه ما است
هزاران ماه از اين خورشيد تابانست
همه ذرات سوي او شتابانست
ز نورش عالم جانست روشن
از او پيدا و پنهانست روشن
از او پيداست جسم و جان حقيقت
وز او پيدا و پنهانست روشن
ترا خورشيد روشن بر دلت يافت
حقيقت جانت اينجا راز دريافت
ترا اينراز شد اينجا مسلم
که اين خورشيد بنمائي دمادم
همه اعمي ز خورشيد و تو ديدي
کمال نور جان دروي رسيدي
کمال نور جانت گشت پيدا
که بود دوست کردستي مهيا
ترا ديدار جانان هست حاصل
از آني بر همه اشيا تو واصل
تو گفتي راز جانان پيش هر کس
حقيقت ديده الله را بس
نکردي يکنفس خاموش لب تو
بگفته سر جانان بوالعجب تو
حجاب اينجايگه کل بر گرفتي
حقيقت يار را در بر گرفتي
جمال بي نشان داري تو در بر
حقيقت اوست در جانان تو رهبر
تمامت عاشقان در شور کردي
چو دريا خويشتن را شور کردي
عجب شوريست بس شيرين فتاده
يقين کفر تو اندر دين فتاده
در اين بحر معاني شور داري
قوي عشقي عجب با زور داري
در اين بحر معاني جوهري ساز
تو داري بيشکي خود درد بسيار
کمال عشق تو از دل پديدست
اگر چه دل ز جانان ناپديدست
دلت شد ناپديد و جان پديدار
دورن جان شده جانان پديدار
ترا زين آنهمه هر آينه جان
حقيقت مي کند مردم ز جانان
از اين اسرارهاي برگزيده
نه کس بشکفته ني هرگز نشنيده
ترا اظهار کردند اينچنين راز
که ديدنت که هستي جان و سرباز
ترا جان رفت و جانان پايدارست
سرت افتاده اندر پاي دارست
حقيقت پايداري همچو منصور
نباشد همچو تو تا نفخه صور
جمال بي نشانت روي بنمود
در نابسته بر روي تو بگشود
دري کردند کل بر روي تو باز
کز آن پيداست هم انجام و آغاز
حقيقت سلطنت امروز داري
چو حلاجت دلي فيروز داري
حقيقت آمدي سلطان معني
نکرده کس چو تو برهان معني
از اين شيوه معاني اينچنين راز
که گفتست اينچنين با هر کسي باز
عجائب جوهري داري ز اسرار
که ميريزد در او درهاي شهوار
همه کس از در تو با نصيبند
نمي دانند و جمله با حبيبند
از اين جوهر که آمد از سوي ذات
در اينجا دردميده نفخ آيات
تمامت بيخبر در عين پندار
و زو يک تن در اينجا شد خبردار
نگفت او خود ابا کس زانکه کل بود
اگر چه در نبوت عين ذل بود
مر او را بود اين جام فتوت
بعزت نوش کرد او در نبوت
چنان کوديد ديگر کس نبيند
نه عالم نيز چون او بس نبيند
چنان کو را جمال بي نشان بود
بمعني و بصورت جان جان بود
چنان کو يافت اسرار حقيقت
نمود دوست از بهر شريعت
نگفت و گفت با حيدر همه راز
که او بد با علي انجام و آغاز
بحيدر گفت اينجا راز بيچون
علي آن يافت اينجا بيچه و چون
علي دانست ديگر از محمد(ص)
حقيقت نيز منصور و مؤيد
علي اينراز برگفت آشکاره
باو کشف الغطامي کن نظاره
علي ديدست کل ديدار الله
که او بد بيشکي ديد هوالله
علي ديدست اينجا ذات بيچون
که نزدش ارزني بد هفت گردون
علي ديدست سر کن فکاني
همه اسرار و انوار معاني
علي ديدست اينجا بيشکي دوست
که اين معني من هم بيشکي اوست
علي بد سر اسرار کماهي
حقيقت مشتق از ذات الهي
علي با مصطفي هر دو يکي اند
حقيقت بيچه و چون بيشکي اند
علي با مصطفي ديدار بودند
که هر دو صاحب اسرار بودند
علي با مصطفي هر دو خدايند
نمودند و دگر کل مينمايند
چو ايشانند و نبود غير ايشان
تو اندر شرع ميکن سير ايشان
تو اندر شرع سرشان دان و تن زن
وجود خويشتن را بر عدم زن
بجز ايشان مبين کايشان نمودند
حقيقت با تو در گفت و شنودند
اگر بشناسي ايشانرا در اينجا
وجود خود کني زيشان مصفا
حقيقت هر دو با تو در عتابند
ز قول و فعل تو ايشان حسابند
منه بيرون تو پاي از شرع ايشان
نگه کن شرع و اصل و فرع ايشان
بدان اينجايگاه و گاه زان کن
حقيقت جان از ايشان جاي جاي کن
چو ايشان با ادب کن زندگاني
که بنمايدت اسرار معاني
چو ايشان با تواند اينجاي ناظر
بقول و فعل تو هستند حاضر
چو ايشانند بيشک ذات سبحان
يقين سر عشق و جان جانان
طريق زندگاني راست ميدار
که تا باشي ز فعل خود سبکبار
اگر بر راه ايشاني يقين تو
چو ايشان جملگي آراست بين تو
مبين کج راست بين و راستگو باش
در اين ميدان جان مانند گو باش
چو گوئي اوفتادستي بميدان
حقيقت از يقين تسليم گو باش
تو تسليم رضاي نيک و بد شو
تو جمله پاکشو آنگه احد شو
طريق شرع بسپار و يقين بين
چو احمد راز عشق اولين بين
چو حيدر راستي کن در حقيقت
حذر ميکن تو از عين طبيعت
براه شرع ميرو همچو مردان
حساب شرع را بيحد و مر دان
براه شرع رو چون انبيا تو
که تا باشي يقين اوليا تو
براه شرع رو تا راز بيني
که در عين شريعت راز بيني
براه شرع ايشان رو که ناگاه
بيابي بيشکي ديدار الله
براه شرع ايشان رو که ذاتي
که ايندم مانده در عين صفاتي
براه شرع بيني روي محبوب
اگر باشي ز تقوي پاک مطلوب
تو باشي در حقيقت آخر کار
حجابت گر نمايد عين پندار
حجابت شرع بردارد ز صورت
وجودت پاک گردد از کدروت
حجابت شرع بردارد در آندم
بگويد با توکل راز دمادم
حجابت شرع بردارد بيکبار
نماند بعد از آنت هيچ پندار
حجابت شرع بردارد ز تقوي
بيابي بيگمان اسرار معني
حجابت شرع بردارد بپاکي
اگر چه نار و آب و باد و خاکي
ز تقوي جوهر تو پاک گردد
پليدي را بيکدم در نوردد
ز تقوي ياب اينجا راز پنهان
که تقوي هست بيشک ذات رحمان
بقتوي ذات از پاکي بداني
بيابي در درون راز معاني
درون را پاک گردان از طبيعت
بتقوي کوش در عين شريعت
درون را پاک کن ز آلايش تن
که تا آيينه گرداني تو روشن
در اين تن مي چه داني اوفتاده
که تا خود چيست اندر وي نهاده
هر آن چيزيکه ظاهر مينمايد
همه اينجاي حاضر مينمايد
بطون تو پر اسرار الهي است
مثال جوهر و دريا و ماهي است
يکي درياست اندر اندرونت
گرفته موج بنگر از برونت
پر از ماهي و مر حيوان در او بين
حقيقت چون ببازي تو بتو بين
در او گند طبيعت بوي دارد
همي خوردن هم از خود خوي دارد
در اين دريا عجائب بيشمارست
در او کردم و بلا هر دم هزارست
حقيقت خوردن و خفتن از ايشان
از ايشان بود جسم تو پريشان
بخوردن خوي کردستند مردم
خورش خواهند اينجاگه دمادم
ز بهر قوت ايشان روز و شب تو
حقيقت جان کني اي بوالعجب تو
زهي نادان که هستي دشمن خويش
که دائم جان کني بهر تن خويش
زهي نادان که کار از دست رفتست
که دشمن در درونت خوش بخفتست
تو فارغ همچو حيواني که انبار
کني در ذات خود از خويش مردار
پليدي در طبيعت دوستداري
نداري مغز دل تو پوست داري
درونت آنچنان گنديده باشد
کجا قلب تو صاحب ديده باشد
بخواهد ريخت خونت نفس کافر
نه بيدل تو و نفس تو حاضر
ترا اين نفس ملعون آنچنانست
که خون تو مر او رايگانست
تو نفس کافر اينجا دوست کردي
از آن پيوسته در اندوه و دردي
ز نفس شوم اينجا کن گذاره
درون قلب جان را کن نظاره
به تقوي پاک گردان باطن خويش
حجاب جسم را بردار از پيش
حجاب جسم و تن خوردست و خوابست
تنت پيوسته در عين عذابست
عذاب نفس بردار از ميانه
که تا ايمن بماني جاودانه
عذاب نفس اگر چه جمله دارند
همه ذارت از اين سر بيقرارند
بخورد و خواب مشغولند جمله
غلام خواب و ماکولند جمله
حقيقت دوزخست اين نفس فاني
درون دوزخي در زندگاني
در اين دوزخ گرفتار و اسيري
از آن پيوسته در رنج و ز حيري
در اين دوزخ بلاي جاودانيست
که مردن بهتر از اين زندگانيست
در اين دوزخ بمردي ايدل تنگ
گرفتار بلا با نام و با ننگ
در اين دوزخ چنان فارغ نشستي
عسل خوردي ولي عين کبستي
در اين دوزخ چنان شادي و آزاد
که از جانت نياري لحظه ياد
در اين دوزخ فتادستي تو در بند
مر اين دوزخ اگر مردي تو بربند
در اين دوزخ بلا ديدي دمادم
خوشي بنشستي اندر وي تو خرم
در اين دوزخ که پر مارست و کژدم
زند او جوش ها چون خم در خم
مباش ايمن که مست شهوتي تو
هميشه پر ز کبر و نخوتي تو
مباش ايمن که خواهي ماند دائم
تو در دست شباعي و بهائم
بلاي دوزخت خوش هست اينجا
که ماندستي چنين سر مست اينجا
بلا را کرده اينجاي خوشنام
نداني تا چه خواهد بد سرانجام
سرانجام تو آخر نار باشد
خدا زين فعلها بيزار باشد
نه آخر اين بيان سر کلام است
ترا يک حرف از اين معني تمامست
اگر جانت برون آيد از اين رنج
بيايي مسخزني پر گوهر و گنج
چو مردان باز کن خوي از طبيعت
بخورد و خواب کم شو در طبيعت
مخور اينجاي چيزي تا تواني
درون را پاک گردان از معاني
بمعني کوش و صورت کمترک کن
درون خود شو و خود رگ برگ کن
رگ و پي باز کن ز آلايش نفس
بمعني پاک کن بالايش نفس
چو باطن پاک کردي راز درياب
حقيقت بود بودت باز درياب
باب پاک معني کن طهارت
فرو ميران در اينجا گاه نارت
بکش بر آتش نفس لطيفت
که معني هست در اين سر حريفت
ز آلايش وجود خود فرو شوي
ز هر گند نجس ايمرد خوشبوي
درون را با برون کن پاک اينجا
چو جسم و صورت و افلاک اينجا
چو باطن پاک کردي بگذر از خورد
بمعني باش اينجا صاحب درد
چو باطن پاک کردي بگذر از خواب
دمي احساس روحاني تو درياب
چو باطن پاک کردي باش بيدار
که چون مردان شوي تو صاحب اسرار
چو باطن پاک کردي نفس کن پاک
مقابل کن ورا با يک کف خاک
چو باطن پاک کردي راز درياب
حقيقت بود بودت باز درياب
چو باطن پاک کردي سوي خلوت
گراي ايمرد بي مردود علت
چو باطن پاک کردي خلوت دل
مقام خويش کن بگشال مشکل
چو باطن پاک کردي عشق يابي
دمادم سوي او از جان شتابي
چو باطن پاک کردي درد عاشق
بخود تا در فنا گردي تو لايق
چو باطن پاک کردي در فنا کوش
شراب صرف وحدت را تو کن نوش
چو باطن پاک کردي مست جان شو
ز بود نفس کل بي نشان شو
چو باطن پاک کردي باز بين راز
چو شمعي در وصال دوست بگذار
چو باطن پاک کردي يار بيني
وراي نفس در اسرار بيني
چو باطن پاک کردي سوي بودت
نظر کن بيشکي نقش وجودت
چو باطن پاک کردي جمله ذرات
نظر کن در عيان نفخه ذات
چو باطن پاک کردي باز بين تو
همه ذرات صاحب راز بين تو
کمال خود نکوبين بي خورش تو
حقيقت جسم و جانرا پرورش تو
بده از قوت معني حظ روحت
بياب اينرا که بس باشد فتوحت
بمعني کوش صورت مرد معني
حقيقت کل شده از نور تقوي