در ترک صفت صورت و يکتا بودن فرمايد - قسمت اول

دلا چون دوست ديدي هم بريار
بسوزان دلق با تسبيح و زنار
بسوزان دلق چرخ لاجوردي
سزد کين هفت پرده در نوردي
حقيقت در نورد اين هفت پرده
که اين پرده ترا بد گم بکرده
چو پيدا گشتي ايندم در درونش
يکي ديدي درونش با برونش
وصال جاودان داري و پيداست
جمال يار بنگر از چپ و راست
يکي بين باش تا آخر ز اول
مشو بر هر صفت ديگر مبدل
مکن خود را ز گفتار و ز صورت
مياور خويشتن را در کدورت
در اين دير فنا بيرون فتادي
گره از کار بيشک برگشادي
دمي اينجايگه بيشک ز دستي
کز آندم اول و آخر بدستي
از آن دم دانمت اينکار روشن
تمامت بيشکي اسرار روشن
دمي ز آندم ترا اندر دميدست
که پرده پيش چشمت ناپديدست
کنون پندار و هم دلدار با تست
حقيقت اين همه اسرار باتست
چگويم هرچه شد ظاهر تن و جان
شنفتم باز گفتستم تن و جان
فنا گردان تو خود گر راز داني
که تا عين فنا را باز داني
فنا گردان نمود خويش اينجا
بر افکن پرده از خويش اينجا
برافکن پرده تا ديدار يابي
در اينجا بيشکي جبار يابي
برافکن پرده اي در خود بمانده
ز بيهوشي به نيک و بد بمانده
برافکن پرده اي بگذشته از خويش
بجز يکي تو در ديدن مينديش
بر افکن پرده تا کي پرده بازي
بخود عاشق شدي در پرده بازي
اگر چه پرده بازي پرده بر در
که تا راز اوفتد زين پرده بر در
اگر چه پرده بازي پرده بگسل
که تا گردي بديد يار واصل
چو واصل گشتي و سالک نباشي
يقين در جمله جز مالک نباشي
چو واصل گردي و اسرار ديده
شوي اينجا حقيقت سر بريده
اگر از پرده بيرون اوفتد راز
گذر کن همچو من از خويش درباز
تو ترک خويش کن مقصود اينست
يکي بين باش کل مقصود اينست
تو ترک خويش کن مقصود اينست
يکي بين باش کل معبود اينست
تو ترک خويش گير ار ميتواني
که تا يابي کمال جاوداني
هر آنکو ترک خود کرد و فنا شد
حقيقت بيشکي ديد خدا شد
هر آنکو ترک کرد او صورت خويش
حجاب جسم و جان برداشت از پيش
از اول ترک کرد او چشم پندار
نديد اينجايگه جز ديدن يار
صدف بگرفت ناگه در درونم
فرو برد او بگردابي درونم
شدم دري ز درياي حقيقي
چو کردم با صدف چندين رفيقي
چو اينجا پرورش کردم باعزاز
فکندم خويشتن را در يقين باز
از اينمعني بصورت زد قدم او
گذر کرد از وجود آنگه عدم او
سلوکي کرد بس در عين اشيا
ز پنهان شد دگر در سوي پيدا
پس آنگه ذات را در خود عيان ديد
عيان جسم و جان هر دو جهان ديد
همانجا و همين جا ديد بيچون
معاينه خدا را بيچه و چون
همين جا يافت اندر عين صورت
نشايد گفت اين سر را ضرورت
چو صورت هم حق آمد نيست باطل
وليکن از صور مقصود حاصل
نميگردد که جان بالاي جسمست
که صورت اندر اينجا عين اسمست
چو صورت ره نداند سوي اول
بماند جان در اينجا هم معطل
و گر صورت برد ره سوي آن راز
حجاب خود خودست و افکند باز
چو صورت خويشتن کلي کم آرد
مثال قطره سوي قلزم آرد
شود قلزم چو قطره سوي او شد
اگر چه اصل قطره هم از او بد
چو دريا قطره است و قطره دريا
چرا باهم نپيوندد در اينجا
در اينجا هر که دريا باز بيند
ز حق چون قطره خود راز بيند
چو قطره سوي دريا روي آرد
وز اين ره خويش را زانسوي آرد
يکي باشد اگر سر يافتي تو
چو من دربحر کل بشتافتي تو
بدم قطره يکي اول پديدار
شدم دريا بعون و حفظ جبار
چو اينجا پرورش کردم باعزاز
برون رفتم پس آنگه از صدف باز
صدف بگذاشتم در بحر بيرون
شدم تا نام من شد در مکنون
کنون دردست شاهم روشنائي
مرا چه غم چو در عين جدائي
مرا ديدست خود را باز ديدم
که خود را در کف شهباز ديدم
هر آنکو پروريدم نزد خود برد
بزرگي يافتم گر چه بدم خرد
چو گشتم شاه خود را حلقه در گوش
بهم کرد آنگهي چون حلقه در گوش
منم در گوش شه بس گوش کرده
زرازش خويش را بيهوش کرده
منم اسرار جانان يافته باز
بر من روشنست انجام و آغاز
کنون با شاه دارم آشنائي
کز اينسان يافتم من روشنائي
مرا اين روشني از روي يارست
چه غم دارم چو يارم در کنارست
مرا ازتاب روي عکس خورشيد
فروزان کرد اين ذرات خورشيد
چنان مستغرق راز الستم
که اينجا گه صدف در هم شکستم
صدف بشکستم و در معاني
در اينجا يافتم عين العياني
مرا اين جوهر افتادست دردست
ز عشق جوهرم افتاده من مست
صدف بشکسته ام وز عکس جوهر
گرفتست آفرينش را سراسر
سراسر آفرينش بر تو پرداخت
ز نقش جوهري خورشيد بگداخت
چنان شوري در اينعالم فکندست
که که شوري در دل آدم فکندست
چو نور جوهرم بنمود ديدار
ز عکس بود من شد ناپديدار
کنونم من عيان او عيانست
که عکس اينجهان و آنجهانست
دو عالم از فروغ جوهر ما است
عجايب جوهري پنهان و پيداست
عجايب جوهري پر با کمالست
زبانها در صفاتش گنگ و لالست
عجايب جوهري من بي نهايت
که کس آنرا نداند حد و غايت
عجايب جوهري بس بيسر و پاست
کنون آن جوهر اندر روي درياست
فروغش در دو عالم اوفتادست
در آنجا پرتوي در دم فتادست
ز اول پرتوي بودست عالم
پس آنگه جان و تن جان نيز آدم
تو سر جان و تن جان کي بداني
که آدم را صفت اينجا نداني
اگر چه عالمان پر فصاحت
بسي گفتند شرح اين بغايت
چو جان از عکس رويش گشت پيدا
پس آنگه آدم از آندم هويدا
چه داني جان و تن چون کرد خاموش
که گر بر گويمت ني عقل و ني هوش
بماند آنکه اينراز نهانست
که يابي ديگرش شرح و بيانست
بداني اين بيان سر حلاج
نهي بر فرق ذرات جهان تاج
ز هيلاجت کنم اينجا خبردار
از اينمعني روحاني خبر دار
کتابي ديگر است از آخر کار
که از ذات خدا داري نمودار
مرا آنراز ديگر باز ماندست
از آن جانم در اينجا باز ماندست
ز بهر اين ببازم جسم با جان
بگويم فاش اينجا راز پنهان
بگويم فاش اينجا راز دلدار
نمايم با همه کس من رخ يار
حجاب اينجا بر اندازم من از پيش
نهم مرهم بسا کن بر دل ريش
کسي کو ره برد در عين هيلاج
حقيقت او شود منصور حلاج
اناالحق آنزمان گويد عيان فاش
نمايد هر کسي اينجاي نقاش
اناالحق گويد از هيلاج اينجا
شود مر تير عشق آماج اينجا
نهد تاج اناالحق جوهر خود
اگر چه کس نبيند، همسر خود
نهد تاج اناالحق بر سر خود
کز او آفاق گردد کل مويد
صلاي عشق بر کون و مکان زن
دم هيلاج تو شرح و بيان زن
اگر اينجا بخواني مر کتابم
منت بود و منت راز حجابم
که ميداند که عطار گزيده
از او شد جمله اشيا آفريده
خدا بد بود بود بود عطار
وي عطار در وي ناپديدار
خدا بد در دل عطار گويا
که هر دم بر صفاتي گشت پيدا
برون تا مخزن اسرار کل ديد
اگرچه خويشتن در رنج و ذل ديد
برون شد از مکان عطار در کون
برون آورد او معني بهر لون
يکي جوهر لباس او بر آورد
نداند اينسخن جز صاحب درد
لباس از هر صفت گوهر يکي بود
بنزديک محقق بيشکي بود
محقق يافت اينجا سر عطار
وگرنه کي بداند آکه پندار
ورا از راه افکنده چو شيطان
بلعنت کرده او را جان جانان
سخن در شرح احمد گفت از حق
پس آنگاهي حقيقت شد محقق
محقق آن بود در دار دنيا
که جز جانان نيابد تا بعقبي
حقيقت هر دو عالم کردگارست
ترا با دنيي و عقبي چکار است
اگر دنياست هم ديدار بيچونست
اگر عقبي است هم حق بيچه و چونست
دوئي از راه افکند و بماندي
از آن حرفي از آن معني نخواندي
حکايت گرچه بسيارست و تمثيل
تفاوت مي کند از پشه تا فيل
دلم خون شد ز گفتار حکايت
نديدم از حکايت جز نهايت
بسي گفتي دلا با درد خويشت
نهي مرهم ولي بر جان ريشت
بسي گفتي و آنجا مي نديدي
از اين ميخانه جز جامي نديدي
از اين ميخانه خوردي جرعه باز
بيکباره شدي بيخود ز خود باز
تو جامي خورده و مست مدهوش
شدي ايدل شده گويا و خاموش
تو جامي خورده بيهوش ماندي
چو ديگي پر کف و پر جوش ماندي
تو جامي خورده اندر خرابات
برافکندي تو نام وننگ و طامات
تو جامي خورده ايدل چنين هست
بيکباره شدي چون پير خود مست
چنان ميخواستم ايدل که اينجام
بنوشي تا چه بيني در سرانجام
سرانجام تو در کژ است مانده
حقيقت يار سوي خويش خوانده
تو چون بد زهره خوردي شرابي
توئي که مانده در عين سرابي
بسي خوردند از اين جام سرانجام
گذشته همچو تو از ننگ و زنام
ولي منصور اگرچه جام خورد است
ميان عاشقان او نام برد است
ولي منصور شد دلدار از اين جام
جوي بد نزد وي آغاز و انجام
چو شد منصور در سوي خرابات
گذشت از زهد و تزوير مناجات
چنان مستغرق عين اليقين شد
که در کون و مکان او کل يقين شد
چنان صافي شد از دردي دلدار
و زان مستي برآمد بر سر دار
چنان اورند آمد لاابالي
که در مستي اناالحق گفت حالي
چنان بگذشته بد از نيک وز بد
که بد يکسان بر او نيک با بد
گهي بد در بر او خوب و گه زشت
که خود هم تخم افکند او و خود کشت
چو خود کشت و بخورد پدرود باقي
ز خود بودش شراب وچنگ و ساقي
همه خود زان خود برگفت با خود
که هذا باطل چه نيک و چه بد
سخن برتر ز حد لامکانست
نداني تا که گفتست و که دانست
بما کو گفت از خود گفت و خود ديد
که بيند اين بيان در ديدن ديد
چو بر بالاي دار آمد اناالحق
بزد بر جمله آفاق مطلق
اناالحق گفت يعني من حقم هان
که ميگويم که هستم جان جانان
کنون من رفته و جانانم اينجاست
حقيقت کن فکان وکانم اينجاست
منم کون ومکان الله مطلق
که اينجا ميزنم حقم اناالحق
ميان عاشقان چون داشت بهره
وگرنه همچو او که داشت زهره
دل و زهره که دارد صاحب دل
که از دل برگشايد راز مشکل
که گوياي دل و دلدار باشد
چو منصور يقين بردار باشد
چو آدم ايندم اينجاگه پديد او
ولي در عاقبت شد ناپديد او
بهشت عدن ديده حور و رضوان
ولي بيرون شده و بگذاشت او جان
چو جانان ديد آخر مر بهشت او
بيکباره وي از خاطر بهشت او
کساني کز طلب ديد بهشتند
نمود دوست از خاطر بهشتند
وصال يار خوشترا از بهشتست
که آدم ايندم از خاطر بهشتست
وصال يار اينجا ياب و پي بر
حقيقت روي او اينجاست بنگر
وصال دوست ديدار دل و جانست
چه سود از ديده کين اسرار پنهانست
جمال يار بنگر ديد ديده
که از اشيا و آيينه گزيده
دو آيينه است جان و دل مقابل
که هر دو در يکي بودند اول
يکي بد اصل دل در جوهر ذات
ولي جان بود اندر عين ذرات
دل از جان گشت مشتق تا بداني
ولي اينراز پي بردن نداني
کسي کز دل خبر دارد بحاصل
همي خوانندش او را صاحب دل
کسي کز دل خبردارست جانان
نماند مر ورا اسرار پنهان
خبر داري تو اي آشفته و مست
مده دامان يار امروز از دست
مده دامان يار از دست زنهار
ز ديدار رخ او بهره بردار
چو يارت اينچنين همسايه آمد
چو خورشيدي وجودت سايه آمد
توئي همسايه و خورشيد رويش
چرا گشتي تو سرگردان کويش
مشو سرگشته همچون ذره اينجا
نظر کن عين خورشيد مصفا
تو چون ذره شوي خورشيد تابان
شدستي مست وحيران پايکوبان
ترا خورشيد اينجا در نظارست
بجز رويش مبين کاينجا بهارست
بهار حسن رويش بشکفيدست
دريغا دل از او کامي نديدست
دل کامي نديد اينجااز آنماه
اگر چه کرد از عشقش بسي آه
دلم کامي نديد از وصل دلبر
بماندم عاشق و حيران و غمخور
چگويم چونکه وصلت داد دادست
دل بيچاره در پايت فتادست
چگويم چون دل من خون گرفتست
سراپاي تنم بيچون گرفتست
دل من خون شد از دلدار خويشم
بجز او نيست کس پيوند و خويشم
مرا پيوند با او اوست با من
اگر چه اينزمان نيکوست بامن
رخم بنموده و هجرم فزودست
دمادم مر مرا فرقي فزودست
رخم بنمود پس ديدار پنهان
بکرده از من مسکين حيران
چنان حيرانم و با خويش مانده
که دستم از دو عالم برفشانده
چنان حيرانم و آشفته گشته
ميان خاک و خون آغشته گشته
چنانم کشت آن دلبر بزاري
وي من کرده با او پايداري
چنانم پايدار اندر غم يار
که گرمي بخشدم پا بر سر دار
کند من آنچنان تسليم اويم
ندانم تا که بر جانان چگويم
قلم خود راند جانان بر سر خويش
که کس او مي ندارد همسر خويش
چو خود بنوشت اين بودست در بود
چنين رفتست در اسرار معبود
منم تسليم و ميدانم که دلدار
سرم هم عاقبت آويزد از دار
منم تسليم خود دانم که داند
کند چيزي که بامن مي تواند
شدم تسليم ايماه دلاراي
ندارم زهره گفتار و ياراي
بکن جور و جفا با بنده خود
بکش آنگاه گردان زنده خود
بکش اين بنده گر باشد گنهکار
پس آنگاهي حجاب از پيش بردار
بدست دوست هر کو کشته گرديد
رسد هر لحظه او در ديدن ديد
بدست دوست کشته گشتن اينجا
حيات ديگر است اي دوست دانا
بمير و زنده شو مانند عشاق
خطي در کش گرد جمله آفاق
بمير و زنده شو تاراز بيني
نمدو اولينت باز بيني
بمير و زنده شو تا ديد جانان
بتابد از دلت پيدا و پنهان
بميراي تن که خواهي گشت زنده
بشاهي ميرسي تا کي تو بنده
شوي در خدمت هر ناتواني
سزد گر خويشتن را وارهاني
همه قرآن در اين اسرار درجست
بمير از خود که جمله در تو درج است
چو کل من عليها فان ز قرآن
بخواني باز داني راز جانان
در آخر منزل تجريد ترکست
حيات جاوداني عين مرگست
اگر از خود بميري اندر اينجا
حقيقت باز داني سر در اينجا
اگر از خود بميري آخر کار
حجاب اينجا تو برداري بيکبار
اگر از خود بميري يکدمي تو
نهي برريش جانت مرهمي تو
اگر از خود بميري راز بيني
تو مرگمکرده خود باز بيني
بميري زنده دل از بود صورت
از اين ظلمت روان شو سوي نورت
چرا در ظملت جسمي گرفتار
بماندستي چنين عين پندار
چرا اينجا چنين بي نور ماندي
چو ديو خس بخود مغرور ماندي
چرا اينجا يقين داري و در شک
بماندستي از آن ناديده يک
ز خود چون در گذشتي بود تو دوست
بود بيشک که اين بود تو هم اوست
ولي خوف و رجا از بهر ديو است
که دايم پر خروشان و غريو است
ز دست ديو نفست پس زبوني
فتاده در ميان خاک و خوني
ترا اين نفس سگ از ره بيفکند
ترا اين سگ ببايد کرد در بند
سليمان وار اين خاتم تو بگذار
که از دستت ستاند ديو غدار
چو خاتم ديو از دست تو بربود
مگر آرد نظر سوي تو معبود
دهد خاتم ترا اين جايگه باز
بگفتم با تو اين معني دگر باز
دريغا در ميان ديو ماندي
ميان مکر و زرق و ريو ماندي
بخندان ديو اينجا در ره تست
بگويم در درونت همره تست
تمامت قصد دل دارند ايشان
که گردانندت اينجا گه پريشان
دلت در اصبعين دوست بنگر
همه ديوان درون پوست بنگر
دمادم سوي تو کردند آهنگ
که بستانند از تو هوش باهنگ