در صفت پير دانا و حکايت اسرار کردن کل با او فرمايد

ميان کشتي آنجا بود پيري
بمعني و بصورت بي نظيري
بقدر خويشتن واصل بدش او
همه اسبابها حاصل بدش او
ميان جمله مردان بود او مرد
در آن کشتي که بودش صاحب درد
سفر کرده بسي دانسته اسرار
گرفته سالها او انس دلدار
بمعني برتر از هر دو جهان بود
ز عشق و عقل او صاحب بيان بود
ز درد عشق جانان باخبر بود
ز ديد جزو و کل صاحب نظر بود
همي در عين اعيان بود با يار
که کرده بد سفرها نيز بسيار
علوم علم جان حاصل بکرده
وزآنجا گاه خود واصل بکرده
ره جانان سپرده بود آن پير
در آن شح پسر ميکرد تاخير
زماني صبر کرد و گشت خاموش
دلش از شوق چون دريا زنان جوش
خوشش مي آمد آن اسرار جانان
ز پيدايي نمودي خويش پنهان
همي ديد و گمانش در يقين بود
که در عشق ازل او راه بين بود
همي دانست سري هست او را
که ميگفت از حقيقت آن نکو را
همي دانست و ميديدش نمودار
که ميگفت او همي در عين اسرار
دل آن پير معني موج جان زد
به يک دم او دم شرح و بيان زد
نظر کردش بسوي آن پسر گفت
که اين معني که گفتست و که اشنفت
نکو مي گويي ار هستي خبر دار
مشو بيهوش وز ما تو خبردار
ترا شد اين مسلم تا بداني
که جوهر سوي دريا مي فشاني
ترا شد اين مسلم در حقيقت
که مي جوئي ره عين طريقت
ترا شد اين مسلم راز و گفتار
که داري در حقيقت حق پديدار
ترا شد اين مسلم سر عالم
که دم از حق زدي اينجا دمادم
ترا شد اين مسلم در نهاني
که گفتي اين همه شرح و معاني
دم وحدت ز دستي بيشکي تو
که ديدستي مرا اين دريا يکي تو
دم وحدت زدي از راه مستي
در اين کشتي مرا انباز گشتي
دم وحدت زدي و جان جاني
توئي در جان من صاحب معاني
دم وحدت زدي و گوش کردم
دل و جان در برت بيهوش کردم
دم وحدت زدي وکائناتي
وليکن اين زمان عين صفاتي
دم وحدت زدي و جمله هستي
که پنداري بت صورت شکستي
دم وحدت زدي و يار مائي
گره از کار من اين دم گشائي
دم وحدت زدي و ديدمت کل
دمي فارغ شدم از رنج و از ذل
دم وحدت زدي و بي نشاني
همه اسرار معني مي فشاني
دم وحدت زدي از نقش دريا
توئي در هر دو دريا دوست يکتا
دم وحدت زدي وجان ببردي
بمعني بس بزرگي گرچه خوردي
دم وحدت زدي و دل ربودي
يقين دانم که ما را بود بودي
دم وحدت زدي در عقل رفتم
ز تو اشنفتم و هم با تو گفتم
دم وحدت تو داري که خدائي
چرا از ديد ما تو مي جدائي
چو داري جزو و کل در ديد دلدار
منم از جان ترا اينجا خبردار
ترا ميدانم و آنجات ديدم
در اين دريا در آن دريات ديدم
تو دريائي و دريا قطره تست
تو خورشيدي و عالم ذره تست
تو دريائي وجان جوهر نمودي
چرا جوهر زچنگ خود ربودي
تو دريائي و هستي عين کشتي
نبد جائي که آنجا گه نگشتي
همه ذرات عالم مست ذاتت
نمودار آمده اندر صفاتت
همه ذرات جويان تو هستند
از اين خمخانه ديرتو مستند
همه ذرات عالم گشته جويان
ترا در وحدت کل جمله گويان
همه ذرات اندر گفتگويند
توئي در جمله و جمله تو جويند
همه ذرات مي دانند بتحقيق
که از تو يافتند اين عين توفيق
همه ذرات مي بينند ديدت
شدند از جان بکلي ناپديدت
همه ذرات مستند و سر از پاي
نميدانند رفته جمله از جاي
کجا کانجا نباشد ديدن تست
همه گفت تو و بشنيدن تست
کجااينجا نه هستي و نديدند
چرا کاندر نمودت ناپديدند
کجائي اينزمان اندر دل و جان
در اين کشتي نمودي راز پنهان
چو پيدائي چرا پنهان شوي تو
چو با من هستي جانان شوي تو
چگونه يافتم بر گوي با من
بياني گوي با من سخت روشن
بسي کردم سفر زان سوي دريا
ز بهر ديدنت اي جان جانها
بسي کردم سفر در چين و ماچين
ز بهر رويت اي خورشيد ره بين
بسي گرديدم و دريافتم هان
مرا اين دم از اين صورت تو برهان
بسي با سالکان اين ره سپردم
که تا موئي ز وصلت راه بردم
بسي با سالگان گرديدم اي جان
نمود عشق اينجا ديدم اي جان
بسي گشتم بسي ديدم کسانت
شدم خاک قدوم رهروانت
بسي سوداي تو اينجاي پختم
هنوز از خام کاري نيم پختم
بسي در ديدن رويت بگشتم
بسي دريا بسي صحرا بگشتم
بسي با واصلان تقرير گفتم
همه از آيت و تفسير گفتم
بسي سر بر سر زانو نهادم
ز پاي خود به زانو درفتادم
بسي اندر چله سي پاره خواندم
ز خان و مان کنون آواره ماندم
بسي با رند در ميخانه تو
نشستم اين زمان ديوانه تو
بسي گفتم و بسياري شنودم
دمي از جستجو فارغ نبودم
بسي کردم اينجا گه طلب از
که تا ديدم ترا اينجا گاه ما باز
کنون وقتست اگر ما رو نمائي
جهان جان توئي و هم خدائي
کنون سي و سه سالست از نمودار
که يکشب ديدمت در خواب بيدار
نمود خود نمودي اينچنينم
که امروزي ترا عين اليقينم
شده ديد جمالت آشکاره
برويت جزو و کل گشته نظاره
در اين دريا نمودت باز اول
کجا باشد صفات تو مبدل
تو داري و تو داني و تو گوئي
توئي شاه و تو سلطان نکوئي
نمي داند پدر ذاتت تمامي
که از تو يافتست او نيکنامي
نميداند پدر اسرارت اي جان
که پيدائي بصورت ليک پنهان
بمعني برتر از جاني وصورت
ترا دادند ديدار حضورت
توئي معني و صورت ديدن تست
عيان گفتار من بشنيدن تست
توئي جان و جهان عالم دل
که بگشائي تمامت راز مشکل
توئي منصور تا داني که دانم
که جز ديدار تو چيزي ندانم
توئي منصور صوري در همه دم
تو هستي داده در عين عالم
توئي منصور کز حد جلالت
نداند هيچکس جزخود کمالت
توئي منصور در عين حضوري
که نزديکي بجمله ليک دوري
توئي منصور و در عين لقائي
سپر گشته تو در عين بلائي
ترا بسيار برهانست اينجا
که ديدت ديد جانانست اينجا
حقيقت برتر از کون ومکاني
که هم جسمي و بيشک جان جاني
ترا بيشک حقيقت حق شناسم
که از ديد تو با شکر و سپاسم
ترا بيشک حقيقت شد مسلم
توئي نور جهان و جسم آدم
خدا داري درون دل بتحقيق
تو بردي گوي از ميدان توفيق
خدا داراي حقيقت در در ونت
خدا باشد حقيقت رهنمونت
تو بنمودي رخ اندر عالم جان
تو هستي در بهشت آدم جان
تو بنمودي حقيقت روي ما را
تو آوردي همه در کون ما را
تو جاني و جهان هم سايه تست
تو نوري شمس همچون سايه تست
تو روحي و دل و جان رهبر آمد
که بودت جست از خود بر درآمد
کنون چون ديدمت بنماي رخسار
که تا کلي شوي بر من پديدار
از اين دريا که افتادم يقين من
ترا ديدم کنون عين اليقن من
از اين دريا تو داري جوهر نور
ترا دانسته است اينجاي منصور
از اين دريا حقيقت کل تو داري
نمود عالم وهم دل تو داري
از اين دريا مرا دل گشت بيهوش
چو کردم عين تحقيق ترا گوش
بدانستم يقين کان خواب ديدم
ترا در کشتي اندر آب ديدم
تو ما را رهنمائي اين زمان زود
که ديدارت مرا ديدار بنمود
مرا کن واصل و صورت برانداز
مرا مانند شمعي تو بمگداز
مرا کن واصل اندر عين دريا
سر تختم رسان اندر ثريا
مرا واصل کن وجانم توئي بس
در اين غرقاب جان فرياد من رس
مرا واصل کن و پرده برافکن
که نور تست در آفاق روشن
مرا واصل کن اندر ديد ديدار
که دارم از تو کلي عين اسرار
مرا واصل کن و جانم رها کن
مرا کل ابتدا و انتها کن
مرا واصل کن و کل وارهانم
که مي بينم توئي جان و جهانم
مرا از وصل خود يک ذره بنماي
چرا اندازيم از جاي بر جاي
مرا از وصل جانان شاد گردان
دل وجانم بکل آباد گردان
مرا از وصل جانان رخ نمودي
گره اين لحظه از کارم گشودي
مرا از وصل خود گردان فنا تو
که تا بينم ز تو عين بقا تو
چو بنمودي جمال اندر جمالت
برون آور مرا هان از وبالت
جلالت يافتم طاقت ندارم
تو گوئي اين زمان من پايدارم
کنون من پايدارم گر بگوئي
ندانم کاين زمان با من چگوئي
رهي بگذاشته و استاده اينجا
نمود من در اينجا داده غوغا
عياني در دل و در جان گرفته
حقيقت کفر با ايمان گرفته
ز ايمانم ملال آمد بيکبار
شدم کافر حجاب از پيش بردار
ز وصلت کافري دارم چگويم
در اين ميدان تو مانند گويم
عنان عقل از دستم برون شد
چو دريا اين دلم پر موج خون شد
عنان عقل از دستم شد اي جان
کنون از ديدن تو مستم اي جان
عنان عقل رفت و عشق آمد
مرا کل از نهاد خويش بستد
عيان عشق ديدم از نمودت
يقين من خويش ديدم ديد ديدت
عيان عشقي و درياي نوري
عجب در عشق اينجا گه صبوري
خدايا بيش از اين چيزي ندانم
ز بعد صورت و معني بيانم
ندانم جز خدايت آشکاره
گر اين مردم کنندم پاره پاره
ندانم جز خدايت در همه من
توئي قلب و توئي جان و توئي تن
توئي افلاک و انجم در نمودار
توئي بنموده رخ از چرخ دوار
توئي ماه و توئي خورشيد جانها
که پيدا مي کني سر نهانها
توئي عرش و توئي فرش و توئي لوح
که جانها را دهي در عين تن روح
توئي عين قلم چون کل نوشتي
نمود جسم را از طين سرشتي
توئي کرسي و دائم در خروجي
که در عين همه ذات البروجي
توئي عين بهشت و عين ناري
چرا با ما دمي در دم نياري
توئي آتش توئي در جملگي باد
که از تو شد جهان عشق آباد
توئي آب و توئي ديدار در خاک
نمود صنع خود در عالم پاک
توئي هستي در اين درياي جوهر
نمودي از نمود هفت اختر
توئي کوه و زکان گوهر نمائي
که جان را اندرو رهبر نمائي
توئي اصل و نمودتست ديدار
کنون اسرار کل ما را پديدار
نمود خود نما اينجا بتحقيق
که گفتم از تو بيشک راز توفيق
توئي ديد بهشت و عين ياري
چرا بابا دمي دردم نياري
جوابم ده که گفتار از تو دارم
نهانم کن که انوار از تو دارم
جوابم ده چرا خاموش هستي
توئي دريا منم در عين مستي
بيانم کن که اصل واصلاني
مرا برگوي اين راز نهاني