زهي عطار کز سر الهي
نمودي عين ديد پادشاهي
زهي گستاخ بر اسرار معني
تو خواهي ديد حق اظهار معني
عيان واصلاني در جهان تو
که بنمودي چنين سر نهان تو
بمعني برتر از هر دو جهاني
که گفتي فاش اسرار نهاني
بحکمت لوح گردان مي نگاري
که تو حکمت ز نون الحکم داري
بحکمت راز جانان داري اينجا
ز ديد دوست برخوداري اينجا
چو اين جوهر ترا دادند اول
چو زر کن مشکلات جمله را حل
ترا دادند معني تا بداني
جواهرهاي معني برفشاني
تو داري گنج و ملک پادشاهي
که ذرات جهان را نيکخواهي
از اين شيوه سخن هرگز که ديدست
حقيقت چون تو هرگز کس نديدست
نمانده عقل اندر عشق جانان
بيکباره شدي در دوست پنهان
نمانده عقل اندر عشق دلدار
خودي خود ترا کرده نمودار
نمانده عقل پنهاني تو در دوست
حقيقت مغز شد در حق ترا پوست
نمانده عقل تا عاشق شدستي
بقاي عشق را لايق شدستي
نمانده عقل تا عشاق عالم
زنندت سير معنيها دمادم
نمانده عقل تا در عين عشاق
نمائي دمدمه در کل آفاق
نمانده عقل و راه کل سپردي
تو گوئي معني از آفاق بردي
نمانده عقل سالک در وصولي
از آن نزديک ذات حق قبولي
نمانده عقل و عشق آمد پديدار
بچشم تو نه در ماند نه ديوار
نمانده عقل و عشقت رهنمون شد
از آن جان و دلت درياي خون شد
نمانده عقل و عشقت راز بر گفت
تمامت گوهر اسرار را سفت
نمانده عقل و عشق آمد پديدار
که تا آويزدت يکباره از دار
نمانده عقل و عشقت لامکان شد
وجودت برتر از هر دو جهان شد
نمانده عقل و عشق آوازه انداخت
ترا چون شمع سوز عشق بگداخت
نمانده عقل و عشقت کرد واصل
از آن اسرار کل شد جمله حاصل
نمانده عقل و عشق اندر صفاتت
عيان بنمود اينجا سر ذاتت
نمانده عقل تا در لافتادي
در اسرار کلي برگشادي
نمانده عقل عشق و نور قدسي
ولي درمانده اين دير شدستي
نمانده عقل ديرت شد خرابي
سزد کز خويش بي اين ديريابي
نمانده عقل جوهر فاش کردي
ميان سالکان خود فاش کردي
نمانده عقل اسرار جهاني
درون جسم و جان گنج نهاني
نمانده عقل تو راز دوکوني
از آن اندر يکي بر لون لوني
نمانده عقل برگو آنچه آيد
که حق مي گويدت حق مينمايد
نمانده عقل برگو آنچه آيد
که حق ميگويدت حق مينمايد
نمانده عقل من گفتارت آمد
يقين ذات در ديدارت آمد
نمانده عقل حق در گفت و گويست
فلک بهر تو سرگردان چو گويست
نمانده عقل حق در جانت آمد
ز پيدائي خود پنهانت آمد
نمانده عقل هم ار عشق مکدر
کي بي عشقت نبيني حق سراسر
نمانده عقل جانانست جانت
ازو بشنو همه شرح و بينانت
نمانده عقل توحيدت يکي شد
همه عين يکي ات بيشکي شد
يکي ديدي ز يکي آمدستي
در اينجا واصل عهدالستي
يکي ديدي ز يکي در وجودي
نبودي تا نبودي زانکه بودي
يکي ديدي از آن در يک نمودي
که اندر آتش معني چو عودي
يکي ديدي تو چه ذات و صفاتش
صفاتش کوي کاعيانست و ذاتش
يکي ديدي از آن صاحب راز
که خواهي گشت هم انجام و آغاز
يکي ديدي دراول هم در آخر
نگه مي دار هم اسرار ظاهر
يکي ديدي در اينجا صورت يار
رها کردي زديد خويش پندار
يکي ديدي تو صورت در معاني
از آن از بحر معني در چکاني
يکي ديدي ز معني جسم و جانت
از آن شد راز سبحاني عيانت
يکي ديدي تو اندر ديده خويش
از آن برداشتي آن پرده از پيش
يکي هستي و در يکي يکي تو
مثال قطره در قلزمي تو
يکي ديدي در اين بحر الهي
نمود جزهر ذاتت کماهي
از آن اين جوهر توحيد ديدي
که در معني و صورت ناپديدي
توئي آن جوهر بحر هدايت
که کس اينجا نميداند نهايت
توئي آن جوهر کان حقيقت
که بنمودي عيان جان حقيقت
توئي آن جوهر اسرار يزدان
که جوهر فاش خواهي کرد زين کان
توئي آن جوهر اسرار معني
که کردي اين همه اظهار معني
توئي آن جوهر درياي ذاتي
که جوهر پاش اعيان صفاتي
ز اسرار الستت هست جوهر
از آن تو هستي اندر عين گوهر
تو داري جوهر بازار معني
گهرپاشي کن از اسرار معني
زهي کاين بيت هر يک جوهري اند
ز يک دريا و هر يک گوهري اند
اگر گويي ثناي خويش بسيار
نيايد هيچ بر دکان خريدار
کم خودگير و خود کم کن درين راه
که جز خودي نداري هيچ همراه
نداري هيچ همراهي جز اسرار
که او دارد حقيقت ديدن يار
نداري هيچ اندر دهر فاني
بجز گلزار اسرار و معاني
نداري هيچ در هر دو جهان تو
بجز يکي خدا عين العيان تو
نداري هيج جز ديدار الله
از آن دم ميزني از صبغه الله
نداري هيچ بر جان جاي داري
ترا شايد که او را پاي داري
نماندي هيچ در دنيا فلا هيچ
رها کن اين طلسم پيچ بر پيچ
چو ديدي گنج ذاتت در يکي حق
ز حق گوي و هم از حق جوي مطلق
تو گنجي ليک در بند طلسمي
تو جاني ليک در زندان جسمي
طلسم و بند بر نجات نشکن
نمود جوهر ذرات بشکن
طلسم چرخ گردان پاره پاره
که تاريکي ترا باشد نظاره
چرا در درد صورت مبتلائي
چو تو صورت فکندي کل خدائي
ترا صورت نخواهد بود همراه
زمعني خدا ميباش آگاه
ترا صورت بکاري مي نيايد
خدا ديدارت اندر جان نمايد
چو صورت بشکني بيشک حقي تو
دوئي شد محو و کلي خود حقي تو
بلائي را کشيدي هم ز صورت
از آن پيوسته بودي در کدورت
بلاي دل کشيدي در سرانجام
بيک ره در فکندي ننگ با نام
بلاي دل کشيدي تو درين راه
که از حال اوفتادي در بن چاه
بلاي دل کشيدستي و ديدي
از آن اين لحظه در ديدار ديدي
بلاي دل کشيدي در جهان تو
از آن ديدي همه راز نهان تو
بلاي عشق اينجا دل کشيدي
از آن رو اين همه گفت و شنيدي
بلاي عشق در دل راه دارد
از آن کين دل نظر در شاه دارد
بلاي عشق در جان و دل آمد
که دل با جان در اين عين کل آمد
بلاي عشق داند سالک پير
که اينجا در نگنجد هيچ تدبير
بلاي عشق داند آنکه چون من
بشب نالان بود تا روز روشن
بلاي عشق اول ديد آدم
من از وي بيشتر ديدم در اين دم
بلاي عشق جانان در فغان است
از آن کاينجا نمود قيل و قال است
ولي تا اين بلا در لاعيانست
بلاشک گشت راحت را نهانست
طريق عشق جانان بي بلا نيست
تو هم لاشو که در حق هست لانيست
طريق عشق جانان لطف باشد
که جز مر لطف او چيزي نباشد
طريق عشق خلوت خوي کن راز
اگر مردي ز صورت جوي کن باز
طريق عشق آنکس يافت چون من
که او را عين گلشن گشت گلخن
طريق عشق آنکس باز داند
که ني آغاز و ني انجام داند
طريق عشق جز يکي نداند
يکي را در يکي حيران بماند
طريق عشق من بردم حقيقت
که بسپردم بحق راه شريعت
طريق عشق آن باشد ترا آن
که اينجا تو نبيني غير جانان
طريق عشق اينجا باز بين باز
همه در تست خود را باز بين باز
طريق عشق در جانست ديدار
برافکن صورت وجانت به ديدار
برافکن صورت و معراج درياب
ترا بر سر حقيقت تاج درياب
برافکن صورت و معراج خود بين
همه ذرات جان محتاج خود بين
برافکن صورت ومعراج يار است
زديد جان نظر کن آشکار است
اگر معراج جان جانان نمايد
همه در پيش تو يکسان نمايد
اگر معراج خود در جان بيني
رخ معشوقه ات اعيان ببيني
اگر معراج اينجا گه نديدي
ميان اهل معني ناپديدي
اگر معراج اينجا رخ نمايد
ترا از بود صورت در ربايد
اگر معراج اينجا گاه بنمود
ترا پيدا نمايد در عيان بود
رهي ناکرده چون تيري در آماج
کجا هرگز نيابي ديد معراج
رهي ناکرده هرگز چه گويم
که تا اسرار معراجت بگويم
رهي ناکرده مانند احمد
که تا بر قدر خود گردي مويد
رهي ناکرده مانند او تو
که تا گردي بقدر خود نکو تو
رهي ناکرده در سدره جان
که تا بيني حقيقت روي جانان
رهي ناکرده در اسرار مطلق
که تا بيني تو جان جاودان حق
رهي ناکرده در جوهر جان
که تا بيني تو جان جاودان حق
رهي ناکرده اينجا گه چه جوئي
چرا بيهوده اندر گفت و گوئي
رهي ناکرده اندر صفاتت
که بنمائي حقيقت عين ذاتت
رهي ناکرده تا بازداني
که سر اين جهان وآن جهاني
رهي ناکرده مانند مردان
از آن سرگشته چون چرخ گردان
رهي ناکرده چون سالکان ساز
که تا يابي نمودت جمله سرباز
رهي ناکرده چون کاروان تو
بکن راه وبمنزل خود رسان تو
رهي کن تا بمنزل در رسي باز
که تا يابي نمود خويشتن باز
رهي کن تا خوش و فارغ نشيني
که ايندم در گمان نه در يقيني
چو مردان راه کن باشد که يکروز
ز عين واصلان گردي تو پيروز
چو مردان راه کن اي ره نديده
در اين دنيا دل آگه نديده
چو مردان راه کن از چه برون آي
بمعني و بصورت ذو فنون آي
چو مردان راه کن در جسم و جان تو
که مي بيني نمود تن عيان تو
چو مردان راه کن در جوهر جان
که تا بيني حقيقت سر سبحان
چو مردان راه کن درياب آخر
از اين دريا دمي در ياب آخر
چو مردان راه کن درياب زين بحر
که چيزي نيست در دنيا بجز زهر
چو مردان راه کن بگذر ز کونين
در اينجا او نميگنجد زمانين
برون شو زين جهان با آن جهان تو
دمي منگر زمين را با زمان تو
برون شو زين جهان و آن جهان بين
يکي ز آيات حق عين العيان بين
برون شو زين جهان و جاي ديوان
بجائي کان نباشد غير جانان
برون شو زين سراگر مرد راهي
که تا يابي حقيقت عين شاهي
برون شو زين سرا و آن سرا بين
دمي در جان دلت خلوتسرا بين
چو معراج تو در جانست خود بين
که تا تلخي شود پيش تو شيرين
بقدر خود بيابي آنچه يابي
همي ترسم که جز خود را نيابي
حقيقت جسم وجان اينجا نماند
از آن کين نقش در دريا نماند
چو در نزديک جانان ميروي تو
سزد گر در جهان جان شوي تو
مبين خود تا ترا زيبد ز اسرار
نظر اندازدت بر جان و دل يار
چو جانت در نظر جانان نيابد
دل و جان هر دو سوي او شتابد
چو جانت سوي او يابد پناهي
نماند هيچ جز حق هيچ راهي
نماند هيچ جز ديدار جانان
نبيني هيچ جز انوار جانان
نماند هيچ چز ديدار يکسر
چگويم تا ترا آيدت باور
نماند هيچ در درياي فاني
ز عقل صورت وفهم و معاني
نماند هيچ جز در ذات الله
کجا ذاتي نمودت قل هوالله
چو قطره غرق دريا شد چه باشد
وجود قطره جز دريا نباشد
چو قطره غرق دريا شد حقيقت
بدان اين سر تو در عين شريعت
شود در گر بماند در صدف باز
وگرنه عين دريا باشد از راز
ايا دريا نديده چند گوئي
که در دريا فتاده چون سبوئي
سبو چون افتد اندر عين دريا
کند از آب دريا بانگ و غوغا
نيابد بانگ و فريادش بسي هم
که تا پنهان شود در بحر در دم
رود با عين دريا در زماني
ميان آب و گل گيرد مکاني
ترا با اينچنين گفتار حاصل
که يکدم مي نگشتي دوست و اصل
اگر درياي لاهوتي بيابي
سوي آن بحر ناسوتي شتابي
اگر تو غرقه هم مائي بدريا
سر تختت کجا باشد ثريا
و گر در تو بماند بحر غرقه
يکي بيني تو اين هفتاد فرقه
شود بحرت در اين دل ناپديدار
بيابي جوهر و هم در شهوار
همه در عين دريا بازبيني
چو مردان تو دمادم راز بيني
ولي ايدوست دريا جاي تو نيست
حقيقت عين دل ماواي تو نيست
تو دريائي و از دريا تو جوهر
نمود خويش در اسرار بنگر
بجز درياي جان در دگر نيست
که اينجا جز يکي ذات گهر نيست
کدامين جوهر است ار بازداني
که چون او مي نباشد در معاني
حقيقت جوهر ذاتست الله
کسي مانند او کي باشد آگاه
حقيقت اوست در هر دو جهان نور
که اندر هر دو عالم اوست مشهور
تمامت سالکان محتاج اويند
بجان پيوسته در معراج اويند
صفاتش وصف کردن مي نيارم
اگر چه جوهر درياش دارم
صفات صورت و معنيش جان يافت
از او اين جوهر عين العيان يافت