زهي ديدار من ديدار يکتا
منم پنهان ز عشق خويش و پيدا
زهي ديدار من در اول کار
نموده در حقيقت عين پرگار
زهي ديدار من جان کل نموده
در آخر راز من کلي فزوده
زهي وصف ثنايت برتر از جان
منم صورت منم تحقيق جانان
زهي ديدار من در جزو و در کل
نموده خويشتن هم رنج و هم ذل
کسي هرگز ثنائم چون تواند
که ايمن از خودي خود بماند
کسي هرگز ثناي من کجا گفت
چون من باشم حقيقت گفت و آشفت
کسي هرگز ثناي من نگويد
اگر گويد منم از من بگويد
منم آن جوهر پيدا نموده
که اين درياي پر غوغا نموده
منم آن جوهر اسرار پيدا
که بنمايم در اين بازار خود را
منم آن جوهر راز حقيقت
که بنمودم عيان سر طريقت
منم توحيد خود گويان و جوهر
نموده از نمود چرخ و اختر
منم آن جوهر توحيد بيچون
که آوردم همه در هفت گردون
منم آن جوهر لاء زمانين
که باشد پيش چشمم ذره کونين
منم آن جوهر ديدار جمله
که بنمايم ز خود اسرار جمله
منم آن جوهر اعزاز گردون
که پيدا مانده و پنهان و بيچون
منم آن جوهر افلاک و انجم
که بنمايم ره حکمت بمردم
منم آن جوهر بيحد وغايت
که بنمايم کسان را در هدايت
چو بيچونم ز خود توحيد گويم
که جز ديدار خود چيزي نجويم
همه ديد منست ارباز داني
چرا چندين زما حيران بماني
منم گوياي خويش و سر اسرار
که مي گويد در اين گفتار عطار
منم عطار او را رخ نموده
ابا او رازها گفت و شنوده
نمودم راز خود او را ز آغاز
دگر در پرده خواهم بردنش باز
بسي با او عيان و راز گفتم
حقيقت مر وراگفت و شنفتم
بر آن سري که او اينجا نمودست
ز ذات ما ورا گفت و شنودست
کنون حيران ما اندر جلالست
چو ما گوئيم نطقش گنگ و لالست
چو ما گفتيم هم ما باز گوئيم
نمود راز ما ز آغاز گوئيم
کنون حيران خود ماندست عطار
منم گوينده اين سر و گفتار
به عون خود ورا دادم وصالش
برون آوردم از رنج و وبالش
چو او جز ما دگر غيري نديدست
همه من گفتم و او در شنيدست
عنان را باز کش از راه اسرار
که هر کس نيست خود آگاه اسرار
که ميداند که اين اسرار چونست
که حق مي گويد و حق رهنمونست
کنون عطار ما با هوشت آريم
کنم گويا ز پس خاموشت آريم
چو گنج راز داديمت نهاني
ببخشم جوهرت تا برنشاني
چو در بيرون و در جانت عيانيم
همت ما در زبان جوهر نشانيم
چو کردي ذات ما را در عيان فاش
نديدي غير ما اين جا تو ما باش
منم اول منم در آخر کار
بفضل خود ترا بخشم بيکبار
چو من باشم بيامرزم تمامت
بجنت شان رسانم در قيامت
حقيقت فاش گردانم حقيقت
ترا عطار سازم در شريعت