بدان خود را و خود را کن فراموش
تو جوهر ذات را ميدان و بخروش
بدان خود را که تا مظهر ببيني
ز وصلت نامه ام اظهر ببيني
بدان خود راکه حلاجم چنين گفت
که از اسرارنامه در توان سفت
بدان خود را که مرغ لامکاني
کتاب طير ما را آشياني
بدان خود را و خسرو دان تو معنا
الهي نامه گفته است اين معما
بدان خود را که پند من شفيق است
مصيبت نامه ات اين دم رفيق است
بدان خود را که بلبل نامه داري
به اشتر نامه کي همخانه داري
بدان خود را اگر تذکيره خواني
جميع اوليارا ديده داني
بدان خود را که اين معراج نامه
به هفتم آسمان دارد علامه
بدان خود را که اين مختارنامه است
دو عالم را ازو دانه و دام است
بدان خود را جواهر نامه کن کوش
بشرح القلب من في الحال مي نوش
بدان خود را که اين هفده کتب را
نهادم برطريق علم اسما
شمار بيت اينها را بگويم
من از کشف معاني تخم جويم
دويست و دو هزار و شصت بيت است
براي سالکان هر بيت بيت است
مرا در علم و حکمت بس کتبها است
وليکن آن به پيش مرد داناست
هر آن شخصي که خواند او تمامش
بهشت عدن مي باشد مقامش
همه علمي به پيش او مکمل
همه حکمت به پيش او مسجل
هر آن دانا که آن جمله نيابد
بجهد و سعي خود دو سه بيابد
تمام علم و حکمت اندرين دوست
طريق اوليا ميدان در اين کوست
همه در اين کتب پيدا ببيند
از و مقصود هر دو کون چيند
کدامند اين کتب اي يار شب خيز
که دارد او دمي همچون قمر تيز
کتاب جوهرالذات است و مظهر
بود در پيش داناي مطهر
همه در پيش دانا هست روشن
به پيش عارفانش همچو گلشن
هر آن کس را که دولت بختيار است
مر او را اين کتبها در کنار است
هر آن کس کو به حيدر راه بين شد
به جوهر ذات و مظهر همنشين شد
هر آن کس کو محب هر دو پور است
مر او را اين کتبها همچو نور است
دو پور و دو کتب از بهر شاه است
دگرها غرق درياي گناه است
هر آن کس کو ازين بحر است آگاه
صفات ذات او شد قل هوالله
محمد بود از بهر حق آگاه
نمي داني از آن گم کرده راه
بره از هستي خود شو گريزان
که تا يابي مقام قرب جانان
تو را چندانکه گفتم غير کردي
به معني خويش را در دير کردي
دريغا سي و نه سال تمامت
به کردم در معانيها سلامت
همه اوقات من در پيش نادان
برفت از دست کو مرد صفا دان
وليکن شکر گويم صد هزاري
که دارد ملک اسرار مداري
دو عالم گر ازين اسرار گويند
نه بر اين شيوه عطار گويند
بحمدالله که عارف راز دار است
چو اشترهاي مستم در قطار است
مرا ملک سليمان در نگين است
که انسانم به معني همنشين است
ز بهر عارفان دارم کتبها
که گويندم دعا در صبح اعلا
هلا اي عاشق مست سخندان
تو را باشد همه اسرار در جان
بگويم با تو حال دين و تقوا
اگر داري دمي با من مدارا
ز آدم تا بايندم علم دارم
چو تخم عشق در جانت بکارم
ز آدم نور عرفان گشت پيدا
ولي در پرده پنهان بود آنجا
بدور مصطفي کرد او ظهوري
به جان حيدر آمد او چو نوري
ز حيدر شاه بشنيد و نبي گفت
به همراهان اهل فسق کي گفت
ز آدم تا بايندم سر همو گفت
يکي منصور بي دانش فرو گفت
سرش اندر سر اينکار رفت او
مرا خود او هميگويد که رو گو
وگرنه من کيم يک مستمندي
چو صيدي اوفتاده در کمندي
کمندم او فکند و صيد اويم
ز چوگانش در اين ميدان چو گويم
رو اي درويش سالک راه او گير
شنو اسرار معنيهاش از پير
برو در لو کشف بنگر زماني
اگر داري به کويش آشياني
که تا حل گرددت اسرار مشکل
شوي اندر طريقت مرد کامل
تو را انسان کامل مي توان گفت
منافق را چو جاهل مي توان گفت
اگر داري ز علم دين تو نوري
تو داري در دو عالم خوش حضوري
تو داري آنچه مقصود جهان است
از آن جايت بچارم آسمان است
بيا اين گنج را سرپوش بردار
که تا بيني تو روي خوب دلدار
به يک صورت به يک معني به يک حال
همو باشد درون اين زمان قال
وليکن خاص ديگر يار ديگر
برون پرده خود اغيار ديگر
به يک جوزي که نامش چار مغز است
تو اصل روغنش ميدان که نغز است
دگرها را ببايد سوختن زود
که تا از وي برآيد بوي چون دود
دگر آن روغنش گر در چراغي
بماني و بسوزيش چو داغي
ازو مقصود ديگر نيز زايد
که پيش اهل معني رو نمايد
شعاع او نمي داني و رفتي
همان بهتر که اندر خاک خفتي
تو اين خورشيد انور را نبيني
چو کوران برسر رهها نشيني
کسي کو روز اين خورشيد ناديد
به شب او شمع ما را او کجا ديد
جهان اندر جهان خورشيد و نور است
وگر اندر جنان رضوان و حور است
مرا با اصل اينها کار باشد
هم اويم دلبرو لدار باشد
چو بد اصلي نداني اصل خود را
تو را کي باشد اندر کوي ما جا
تو نا پاکي و هم ناپاک زاده
ز حت شهسوار ما پياده
هر آن کس را که حب حيدري نيست
شعاع روي او خود انوري نيست
هر آن کس کو به اين ره راه برده
ز عرش هفتمين خرگاه برده
بيا در راه حق جان را فدا کن
پس آنگه کار خود با او رها کن
بيا و صدق خود بر صادقان خوان
تو حال معنوي بر عاشقان خوان
ميا در خانه مستان تو هشيار
اگر هستي تو واقف خود ز اسرار
اگر آئي چو ايشان مست گردي
به دور مالکان پابست گردي
وليکن هر که صالح نيست چون ما
ندارد او ميان اوليا جا
اگر هستي تو قابل جاي داري
تو بي شک در بهشت خود پاي داري
وگرنه ميشوي همچون حماري
به انسانت نباشد هيچ کاري
دريغا و دريغا و دريغا
که کردي خويش را در دين تو رسوا
تو انسان بودي و انسان تو بودي
ميان اوليا برهان تو بودي
تو انسان بودي و انسان رفيقت
محمد بود در عقبي شفيقت
تو انسان بودي و انسانت ميثاق
وليکن در معاني گشته عاق
تو انسان بودي و انسان اميرت
اميرالمومنين بد دستگيرت
وليکن خويش را نشناختي تو
تو ايمان را به يک جو باختي تو
دريغا نام فرزندي آدم
که باشد بر تو اين نام مسلم
تو شرعش را چو من دان اي برادر
بکن از لفظ عطار اين تو باور
بهر چه الله گفت احمد چنان کرد
نماز خويش را بر آسمان کرد
به خاطر هيچ غير او مياور
تمامي ورد او الله اکبر
تو گر اندر نمازي خواب داري
ز رحمت روي خود بي آب داري
نماز و روزه ات بر هيچ باشد
ز طوق لعنتت صد پيچ باشد
به خاطر فکر دنيا همچو نمرود
شدستي پيش اهل الله مردود
اگر خواهي که با مقدار باشي
به اين عالم تو با اسرار باشي
بکن پيشه تو عزلت را به عالم
که گويندت توئي فرزند آدم
بکن همره تو علم عارفان را
که تا همره شوي تو صالحان را
بکن با علم معني آشنائي
که تا آيد به قلبت روشنائي
بکن اصلاح ملکت اي برادر
اگر هستي تو خود از نسل بوذر
ز نسل بوذر غفار ديدم
بتون از وي معانيها شنيدم
ازو احوال جانان گشت معلوم
نبد پيش من اين اسرار مفهوم
هر آن کس کو ز اسراش خبر يافت
چو جبريل آسمان در زير پر يافت
هر آن کس کو معاني را بداند
کلام الله را از بر بخواند
مرا مقصود معنيهاش باشد
ميان جان من غوغاش باشد
ز معني کلام الله محوم
نه چون مفتي بي معني است صحوم
مرا فتوي ز حکم اين کلام است
نه از گفتار شيخ و شرح عام است
ز شرح عام بگذر شرح او خوان
که تا گردي معاني دان قرآن
به پيشم کفر باشد قول مفتي
بدام زرق و سالوسش نيفتي
تو گرد فش و دستار بلندش
نگردي تا نيفتي در کمندش
تو ايشان را مدان انسان عاقل
که ايشانند مثل خر در آن گل
تو از ايشان مجو معني قرآن
از ايشان گر روايت هست بر خوان
روايت حق ايشان شد به تقليد
مرا خود نطق قرآن است و توحيد
تو گرد عارفان راه حق گرد
بدين مصطفي مي باش خود فرد
تو شرع مصطفي چون شاه من دان
که او بوده است نص و بطن قرآن
اميرالمومنين انسان کامل
به پيشش هر دو عالم يک منازل
تو منزلگاه شاه ما چه داني
وگر داني چرا مظهر نخواني
ز مظهر گرددت روشن شريعت
معاني دان شوي در سر وحدت
ز مظهر تو طريقت را بيابي
به جوهر ذات من خود نور يابي
ز جوهر ذات من ذات خدا بين
حقيقت در وجود انما بين
مرا داناي اسرار معاني
بگفتا اي رفيق من چه خواني
بگفتم سوره يوسف ز اول
به آخر سوره طاها مکمل
بيا اي نور خود را نيک بشناس
ز شيطانان دنيا زود بهراس
تو اين خلقان دنيا راشناسي
که ايشانند چون شيطان لباسي
کسي کو ز اينچنين شيطان جدا شد
مر او را طوق از گردن رها شد
وليکن اين چنين دولت که يابد
کسي کز جاه دنيا روي تابد
بگويم اصل درويشي کدام است
که اين معني به عالم ني بعام است
بگويم با تو اي درويش کن گوش
مکن ما را در اين معني فراموش
به اول آنکه پيش نور باشي
دوم آنکه ز دنيا دور باشي
سيم اينکه ز خلق اين جهان تو
کناره گيري و باشي تو نيکو
ز اول نور ميداني چه بايد
بود پيري که از وي علم زايد
نه آن علمي که زراقان بخوانند
نه آن علمي که سالوسان بدانند
به تور آن علم آموزد که حق گفت
نه آن علمي که او وي را سبق گفت
به تو از معني قرآن بگويد
ز سر من عرف عرفان بگويد
برو اي يار از دنيا جدا شو
پس آنگه در معاني رهنما شو
هر آن کس کو خبر از بود دارد
همه دنيا ودين نابود دارد
مر او را با اناالحق کار باشد
چه پروايش ز پاي دار باشد
ز اصل و وصل دارم من خبرها
که تاگردي تو واقف از خطرها
که اين دنيا خطر بسيار دارد
بسي را همچو خود افگار دارد
خداوندا ازين جمله خطرها
نگهداري تو درويشان دين را
که درويشان تو را دانند و خوانند
ز اسرار تو خود درها فشاند
ز درويشي تو سلطاني و برهان
تو را باشد مراد از وصل جانان
توئي آنکه به حکمت همنشيني
طريق شرع را در خويش بيني
شريعت خانه دان همچو اين بند
طريقت اندرو هم قفل و هم بند
حقيقت يار درخانه نشانده
همه مستان حق جانها فشانده
همه کروبيان لبيک گويان
بگرد خانه خود از بهر جانان
بيا اي دوست بنشين با هم آنجا
ميفکن اين چنين روزي به فردا
هر آن کس کو چنين نقدي ز کف داد
به نسيه عمر خود بر هيچ بنهاد
به نقد اين سود در بازار عشق است
براي عاشقان ادکار عشق است
بذکر دوست مست مست مستم
به هشياري او از جاي جستم
تو هم پاداري و گوش و بصر هم
بکن از غير حق اين دم حذر هم
بجه از جوي اين درياي پر خون
وگرنه اوفتي در وي هم اکنون
هر آن کس کو ز جوي اين جهان جست
به درياي جنانش هست صد شصت
بهر شستي هزاران ماهي حور
فتاده هم ز رضوان با چنان نور
اگر تو اي برادر هوشداري
سخنهاي معاني گوشداري
در آبيني نهان صد بحر اسرار
بهر بحري هزاران در شهوار
تو آن در در همه الفاظ من دان
که تا گردد معاني بر تو آسان
هر آن کس کو معاني دان چو من شد
ملايک پيش او بي خويشتن شد
هر آن کو کو بداند سر جانان
برد همراه خود او کل ايمان
هر آن کس را که ايمان نيست مرده است
به آخر خويش با شيطان سپرده است
هر آن کس را که حق شد رهنمايش
دو عالم شد تمامي زير پايش