سخنها دارم از سر معاني
ولي موقوف کردم تا نداني
به گفتار عجايب در پريدم
ازو مقصود صد معني بديدم
در اين معني مرا حالي عجيب است
که در گفتار من سري غريب است
يکي روزي مرا يک مشکلي بود
که در آن مشکلم بس حاصلي بود
به خود گفتم که اين مشکل کجا حل
کنم چون هست پيشم نا محصل
روان سوي کتب خانه دويدم
ز بعد ساعتي بر وي رسيدم
کتبها را ز يکديگر گشادم
کليد علم را در وي نهادم
به آخر گشت آن مشکل مرا حل
نماندي از معاني هيچ مهمل
بشد کلي همه حل مشکلاتم
ازين قصه چکيد آب حياتم
نظر در روي ديگر نيز کردم
از او يک شربتي ديگر بخوردم
چنين گويد حکيم روح افزاي
که در ملک هري بودي سه تن راي
سه عيار و دلير ملک و شبگير
که در رفتار پر مي برد از تير
سه عياري که از تزوير ايشان
تمام ملک در تدوير ايشان
بغايت در کمال علم و دانش
عجايب نامشان در آفرينش
بزور فکر و مکر و علم تلبيس
به برده گوي از ميدان ابليس
همه شاهان به ايشان فخر کردي
که دشمن را به ايشان مکر کردي
بسي در ملک عالم سير کردند
مساجدهاي عالم دير کردند
به نوک نيزه تنها چاک کردند
بسي مردم به زير خاک کردند
بسي خوردند مال مستمندان
بسي بردند تاج جمله شاهان
يکي پيري و استادي در اين کار
بدايشان را که اسمش بود عيار
به عياري و مردي بود مشهور
وليکن اين جهان را بود مزدور
هر آن کس کو به عالم شهسوار است
به آخر زير مرکب استوار است
هر آن کس کو ز دنيائي شود مست
شود اين همت اميد او پست
هر آن کس کو به مکر و حيله يار است
به آخر گردنش در زير بار است
هر آن کس کو شود مزدور مخلوق
به ناله ناي حلقومش چو آن بوق
هر آن کس کو به مخلوقي زند دست
شود اين همت والاي او پست
کمال خدمت مخلوق حيف است
نيازي بهر خالق چون صحيف است
هر آن کس کو سري دارد به راهش
خدا دارد مر او را در پناهش
وگرنه سر رود گر سر بتابي
به هر دو کون خود عزت نيابي
اگر تو مرد حقي اي برادر
چرا گردي به گرد آن چنان در
هر آن کس کو در مخلوق داند
خدا او را ازين در زود راند
برو پيش حق و آن باب احمد
کزين در نور بيني مثل اوحد
من از باب نبي دربان شدستم
ولي آن در به روي غير بستم
به عياري ربودم گوي توحيد
ز ميدان سخن کو مرد تجريد
مکن از پير عيارت فراموش
که او بد در جهان چون خود ديگ پر جوش
بسي فتنه ازو در دين بزائيد
بسي انگشت درويشان بخائيد
در آن عصر او دو مه مير يمن بود
به سالي او دو ساعت پيش زن بود
ورا عزت نبود و دانش دين
وليکن نيک مي دانست او کين
به بدکاري و حيله بد چو شيطان
نه بد کس در جهان او زبان دان
زبان بکري و عمري و تازي
زبان هندوي پيشش چو بازي
زبان ترک و لر و کور و شل هم
زبان فارسي و اعراب خل هم
زبان ازبکي با لفظ قلماق
همه دانسته بودي تا به او يماق
زبان اهل چين و ملک نيمروز
همه دانسته بود و گشته فيروز
ورا در علم عياري کتبها
همه را درس گفته او به شبها
به عياران عالم خنده کردي
به طراران هر جا حيله بردي
بدند آن سه نفر خود زير دستش
که در اين علم بودند پاي بستش
به روز و شب به پيش حيله آموز
تمام خلق از ايشان در جگر سوز
يکي روزي بهم در مکر عالم
همي گفتند بس از دور آدم
به گفت آن پير با ايشان که ياران
به عياري سبق بردم ز شيطان
چو من در ملک عالم نيست عيار
همه شاهان مرا باشد خريدار
چو عجب و نخوت آمد در دماغش
يکي روغن بريزد در چراغش
کز آن روغن بسوزد همچو عودي
برآيد از دماغش زود دودي
يکي گفتار ز يارانش که اي پير
ز عياري شنيدم من به شبگير
بگفت او همچو عياران بغداد
ندارد در همه عالم کسي ياد
به ملک اين جهان مشهور شانند
که کس اين علم به ز ايشان ندانند
ز ميدانشان نبرده خلق اين گوي
که باشد پيش ايشان مثل يک جوي
هم ايشان قلعه زابل گرفتند
هم ايشان خاک عياري برفتند
چو بشنيد اين سخن آن پير عيار
بگفتا من نيم چون نقش ديوار
به عالم مثل من عيار نبود
به طراري من طرار نبود
روم از بهر عياري به بغداد
کنم بر جان عيارانش بيداد
به طراران بغداد آن کنم من
که در ملک همه جاروب بي تن
بعياران نهم من بار خود را
که تا ايشان بدانند کار خود را
بعياري به بندم پاي ايشان
کنم ويرانه من خود جاي ايشان
بعياري سر ايشان بيارم
تمام ملک را زر چوبه دارم
ز ايشان نام عياري برآرم
شود اين نام در دنيا چو يارم
به ايشان آن کنم که گربه با موش
ز ايشان من برم هم عقل و هم هوش
دراين بودند سلطان کس فرستاد
به پيش آن ظهير ملک بيداد
روان شد پيش شاه و گفت حالش
ز طراران بغداد و زمالش
بگفتا صد تمن از مال بغداد
بيارم نزد تو اي شاه باداد
در اين عالم به عياري از ايشان
برم خود تاج شاهانشان چو خويشان
به عياري حکيمم نه بهايم
به ايشان در دمم من صد عزايم
بشه گفت و اجازت داد شاهش
ز عياران خود پرسيد راهش
بگفتند اي بزرگ ملک ايران
کمر بنديم پيشت همچو مردان
به جان بازيم سر در پيش پايت
عطا دانيم ما خود هر بلايت
ز تو دوري نخواهيم اي خداوند
گر اندازي تو ما را در غل و بند
تو را تنها نمانيم اندرين راه
ز حال و کار تو باشيم آگاه
بگفتا پير تنها کارم افتاد
ز عياري من صد بارم افتاد
به تنهائي کنم اين کار در دهر
که بعد از من بگويند در همه شهر
به غير از نام من نامي نباشد
به صيد من دگر دامي نباشد
به خود اين راه را خواهم بريدن
به خود اين زهر را خواهم چشيدن
ز ياران يک نفر را کرد همراه
که تا باشد ز راه و شهر آگاه
وداعي کرد با ياران همدم
بگفتا خود مرا بوديد محرم
به همت يار من باشيد هر روز
که تا آيم ازين ره شاد و فيروز
بگفتند اي تو ما را نور ديده
ز خوردي جمله ما را پروريده
تمام همت و صد ديگ جوشان
دهيم از بهر تو با خرقه پوشان
بغير ذکر خلقت ما نگوئيم
به غير خاک پايت ما نجويئم
به غير آن که گوئيمت دعائي
ز دست ما چه آيد جز ثنائي
روان شد شيخشان با يک مريدي
ز من بشنو که در معني رسيدي
به سوي ملک بغداد او روان شد
به زير ميغ عياري نهان شد
در آن ره کس نديد او را که چون رفت
که تا در ملک بغداد او درون رفت
به يک ميلي ز بغداد او باستاد
بگفتا اي رفيق نيک اسناد
تو اينجا باش تا در شهر سيري
کنم تا خود ازو بينيم خيري
بطور روستائي شهر گردم
که کس نشناسدم که من چو مردم
بطور روستائي يک حماري
بياورد و سواره شد چو عاري
دگر آورده بر يک بز ز جائي
به گردن خود به بستش يک درائي
به سوي شهر بغداد او روان شد
مرا ورا آن بزک از پس دوان شد
چو دروازه بديد آن مرد عيار
بگفتا سخت دارد برج و ديوار
به دروازه رسيد و در درون شد
به تقدير خدا او خود زبون شد
به تقدير خدا تن در قضا ده
به حکم او قضايش را رضا ده
هرآن کو از قضا گردن بتابد
به جنت او معين جا نيابد
به تقدير خدا جمعي حريفان
همي رفتند تا خانه به عمران
به شب بودند عياران بغداد
به يک جا جمع بر دستور شداد
به يکديگر ز احوالات عالم
همي گفتند خود از بيش و از کم
مقرر بود هر سه تن به يک روز
بيارند نعمتي از خوان فيروز
در آن روزي که عيار جهان گرد
بيامد پيش دروازه يکان فرد
بدند آن سه نفر آنجا ملازم
که حکم اين چنين برگشت جازم
که ناگه اندر آمد خر سواري
به پشت مرکبش خود بود باري
دگر با او بزي فربه چو ماهي
بگفتند اوست مقصود کماهي
يکي گفتا بزک را مي ربايم
که تا باشد به پيش او عطايم
دگر گفتا خرک خود حق من شد
مثال جان که در معني به تن شد
دگر گفتا لباس و جامه اشرا
برم تا خود بگردد مست و شيدا
مر او را چون علايق بوده بسيار
از آنش من مجرد سازم اين بار
هر آن رستائيي کاين شهر بيند
مجرد بايدش تا بهر بيند
مجرد شو که تا لولو بيابي
وگرنه اندرين دريا چو آبي
گر اين رستاي را شهري کنم من
در اين ملک چنين بهري کنم من
مر او را پاک سازم از علايق
که تا بيند بدو نيک خلايق
به يکديگر دويدند از پيش زود
که تا او را بسوزانند چون عود
يکي بر جست و بز را زود بگشاد
به پر دم بست زنگش را چو استاد
دگر گفتا به پيشش کاي عزيزم
غريب ملک باشي تو دراين دم
جهت آنکه به شهر مايکان زنگ
به پاي اسب مي بندند خود تنگ
بر آن پر دم چرا بستي تو اين را
ندانستي تو خود آيين زين را
چو بشنيد اين سخن آن مرد عيار
نظر اندر عقب کرد او چو پرکار
بديد او که بزک را برده بودند
به او اين شعبده خوش کرده بودند
يکي اندر عقب آمد چو برقي
ازو پرسيد کي داناي شرقي
يکي بز داشتم همچون نبيدي
ز من بردند اين ساعت تو ديدي
بگفتا ديدم اين دم يک بزک را
يکي شخصي همي بردش بد آنجا
به اين کوچه ببرد او زود درياب
که تاگيري بزت را همچو سيماب
بگفتا اي برادر تو خرم را
دمي از بهر حق ميدار اينجا
بگفتا زود رو اي مرد ابله
که گيري تو بزت را بر همين ره
بگفتا من موذن باشم اينجا
در اين مسجد همي خوانم من اسما
معطل خود مکن ما را دراين کوي
روان نزد من آي و حال خود گوي
خر خود را سپرد او روان شد
به سوي کوي بزغاله دوان شد
يکي عيار پيش راه او رفت
گرفت او دامن او رايکان رفت
که از بهر خدا فرياد من رس
که هستم من دراين ملک تو بي کس
غريب و مستمند و زار و افکار
درين ساعت به حال خود گرفتار
ز من بشنو که گويم حال خود را
به درد آيد دل تو بر من اينجا
يکي دکان صرافي گشادم
شه اين ملک بس جوهر بدادم
مرا در گنج او خود راه باشد
به پيش شاه ما را جاه باشد
جواهرهاي او سازم نگين ها
کنم بر تاج او پر چين به يک جا
من آن تاجش به صندوقي نهادم
به زير جبه اش طوقي نهادم
رسيدم من به اين موضع که هستي
بلا بر جان من آمد ز مستي
يکان جامي ز دست شه چشيدم
من اين زهر هلاهل را نديدم
فتاد ازدست من صندوق جوهر
در اين چاه اي برادر بهر داور
اگر صندوق من از چه بر آري
دو صد دينار حق تست ياري
دگر تا زنده باشم من غلامت
به جان خود نيوشم من پيامت
به هر چه حکم فرمائي چنانم
سر کوي تو باشد چون جنانم
گر اين صندوق من از چه بر آيد
مرا دنيا و دين بي شک سر آيد
چو بشنيد اين سخن عيار نادان
بگفتا يافتم من گنج پنهان
به فرصت گنج شه از وي ربايم
به پيش شه روم با او بيايم
همه احوال عالم باز دانم
من اين تاج مرصع را ربايم
مرا از او بسي نيکو شود کار
که او باشد درين ملکم هوادار
به جان و دل بگفتا اي برادر
برآرم از چهت صندوق جوهر
نگيرم از تو من خود هيچ انعام
که داري در مقام قرب شه کام
مرا بايد چو تو ياري در آفاق
که تا خلقان مرا گردند مشتاق
بياري توام باشد مددها
که خلق نيک داري روي زيبا
کشيد از تن تمام جامه اش را
درون چاه شد عيار رعنا
چو اندر چاه رفت آن مرد ساده
گرفت آن جامه هايش رند زاده
روان شد سوي عياران ديگر
که کرده بد مرا ورا خاک بر سر
چو عياران به هم اندر رسيدند
همه اسباب خود را پخته ديدند
روان گشتند در دم پيش ياران
برو تاريک گشت آنچه چو زندان
چو اندر ته رسيد و خار و خس ديد
بر آمد از درونش آه تجريد
بگفتا ختم عياري همين است
که چاهي اين چنين زير نگين است
در اين چه کار تو اکنون تباه است
که اين چه بر تو چون قطران سياه است
تو خلقي سالها افکنده در چاه
به آخر اوفتادي خود درين راه
ز بهر مردمان چه ها بکندي
به آخر خويش را در وي فکندي
بگشت افلاک و افکندت بدين خاک
ز بسکه شعبده کردي در افلاک
ز بسکه داغها بر جان خلقان
نهادي اوفتادي خود بدين سان
ز بسکه ناله بي دل شنيدي
نکردي رحم تا آخر بديدي
ز بسکه کرده دلها جراحت
به آخر اوفتادي در قباحت
ز بسکه راه رفتي درسياهي
سپيدي کم نمودي در سياهي
ز بسکه جامه مردم کشيدي
به آخر با تو کردند آنچه ديدي
ز بسکه در علويها پريدي
به آخر خويش در سفلي بديدي
زبسکه خلق را بازي بدادي
به آخر خويش در بازي نهادي
ز بسکه در جهان بر جان خلقان
تو بار غم نهادي خود بدين سان
به آخر زير باري لنگ و مجروح
ز تو يک قالبي مانده است بي روح
هر آن چيزي که در اين مرز کاري
ببار آرد اگر صد لون باري
همان خود کشته را هم بدروي تو
چنين گفته است آن استاد نيکو
به آخر آن کسي کو زجر کرده است
همه طاعات خود بي اجر کرده است
هر آن کس کو گرفتار بدن شد
درون چاه او بي خويشتن شد
هر آن عارف که در دل نور حق داشت
ز توحيد معاني صد سبق داشت
برو اي يار با حق راست مي باش
جهان گو آتش خود خواست مي باش
اگر خلقان همه دشمن شوندت
چو او خواهي کجا باشد گزندت
برو خود را ز مکر و حيله کن پاک
برون آ از چنين چاهي تو چالاک
هر آن کو در چنين چاهي درون شد
به چاه هستي خود سرنگون شد
ز هستي مکر زايد علم تقليد
برو تو نيست شو در علم توحيد
که تا گردي تو هست هر دو عالم
به انسان خود رسد فيضت دمادم