اي تو غافل از درون و از برون
خود در افتادي در اين چه سرنگون
ور نه من راهت ز معني ساختم
سحر ايمان را در او پرداختم
راه روشن ساختم از نور او
چون نديدي تو شدي مهجور او
جان من نور ولاي او گرفت
وز دو عالم خود صداي او گرفت
خاک نيشابور از او گلزار شد
هرکه بد در خواب از او بيدار شد
من در او کشتم زبهرت گل بسي
عاقبت گل را بچيدم بي خسي
ناکسان را کي رسد زان غنچه بو
زآن که من چيدم گل از بستان او
هاتف غيبم همي آواز داد
يک گلي از غيب در دستم نهاد
گفتمش اي سر غيبي حال اين
گوي با من تا شود سرم يقين
گفت اين معني که با تو همره است
يک گلي از بوستان الله است
بلبل آن بوستانت ساختند
بعد از آن مست جهانت ساختند
اين معاني را که تو خواهي نوشت
هست ورد جمله حوران بهشت
هيچ عاقل برملا اين را نگفت
جمله دارند اين معاني را نهفت
من به خود اين را نگفتم در جهان
هرچه گفته است او بگويم من عيان
من نشان بي نشانان يافتم
در دل خود گنج پنهان يافتم
سالها در اين سخن حيران بدم
واندر آن درياي بي پايان بدم
بوي گلزارت دماغ من گرفت
عالمي نور چراغ من گرفت
رو ببر تو از چراغم روشني
تا نباشي تو چو خفاش دني
روشن و خندان شو از نورش دمي
لحظه بر ريش دل کن مرهمي
گوش کن از اسرار حق راهمچو من
تا رهائي يابي از شيطان تن
تن تو را ويران ز دنيائي کند
جان تو را روشن ز بينائي کند
اندر اين دنيا چو تن پرور شوي
از چنين تن عاقبت بي سر شوي
از تن بي سر چه آيد غير هيچ
هيچ چبود هيچ ميداني تو گيج
گيج باشد هيمه دوزخ يقين
سهل باشد گر تو باشي اين چنين
اي برادر خويش را صافي بساز
تا شود درهاي رحمت بر تو باز
چون شدي در راه حق حق را ببين
اين سخن نقل است از سلطان دين