پيرمردي بود سالک همچو من
راه عرفان رفته در هر انجمن
سالها با اهل دل هم راز بود
در مقام جان و دل ممتاز بود
گفتمش اي سالک راه اله
بارها گفتي به من از سر شاه
هرچه گوئي تو به من من بشنوم
هرچه فرمائي تو من هم پيروم
هر چه آيد از زبانت در بود
گوشم از در معاني پر بود
بازگو اي پير سالک از عيان
چه عجايب ديدي آخر از جهان
گفت گويم يک عجايب گوش کن
جام معني را بيا خودنوش کن
بود در ايام من يک واقفي
نامداري عابدي خوش عارفي
در کمال حکمت او آگاه بود
همچو منصور حسين او شاه بود
گفت با من يک حديث از حال خود
از مقام سير و ز احوال خود
من به کردم آنچه کردي او سخن
گوش حکمت دار يک باري به من
سالها افشاي راز و سر نکرد
هيچ از سر خدا ظاهر نکرد
ناگهي سيرش به بغداد او فتاد
ديد غوغائي ميان باغ و داد
رفت تا بيند که چه غوغاست اين
ديد شخصي رو نهاده بر زمين
گفت يا رب آگهي از کار من
از بد و از نيک و از گفتار من
يا الهي پيش تو روشن شده
کين جهان بر من يکي گلخن شده
يا الهي من گناه خويش را
با تو گويم تا کني آنرا دوا
من ندارم خود گنه تو واقفي
بر جميع خلق عالم عارفي
يا اله ايمان خود همراه کن
از بديها دست من کوتاه کن
يا الهي يک زمان بي تو نيم
گر زنم بي تو دمي خود کي زيم
يا الهي داد من زينان ستان
جملگي هستند اينجا عاصيان
يا الهي تو همي داني که من
شرم مي دارم ميان مرد و زن
يا الهي جمله را کن سرنگون
زآنکه هستند اينهمه از دين برون
يا الهي مي روم من از جهان
داد من آخر از اينها تو ستان
چون از او به شنيد شيخ او آن زمان
گفت اي جلاد تيغ خود بران
بود ايواني در آن منزل بلند
مرد را آورد و زان ايوان فکند
بر زمين افتاد و جان با حق بداد
اين چنين ظلمي به شد بر نامراد
بعد از آن در آتشش انداختند
در ميان آتشش بگداختند
شيخ ظاهربين که چون اهريمن است
دشمن درويش و ديو رهزن است
من بگويم نام آن کين ظلم کرد
بود نامش شيخ عبدالله رد
بود آن درويش هم همنام او
در ميان سالکان آرام او
عبد سالک نام آن درويش بود
گوي معني را چو منصور او ربود
پيش رفتم در ميان جمع من
ايستادم نزدشان چون شمع من
گفتم اين غوغا و اين خوني که بود
اين چنين زجري که کردند از چه بود
گفت شخصي کز کجائي اي جوان
که اين چنين سر را نداني تو عيان
گفتمش مردي غريبم وين زمان
مي رسم از وادي هندوستان
گفت پس بشنو ز من احوال او
من بگويم جمله قيل و قال او
چند روزي جمله گي اين مردمان
بر لب دجله نشستندي روان
صحبتي نيکو و خلقي بي شمار
بر لب دجله نشسته بر قطار
در ميانه جمع درويشان بدند
جمله در اسرار حق پنهان بدند
جمع ديگر عالمان با کمال
جمله خوانده علم هاي قيل و قال
جمع ديگر از عوام الناس هم
همچو دودي بر لب درياي غم
هر يکي از قول خود گفتند حال
اوفتاد اندر ميان شان قيل و قال
بس مسائل در ميان شان اوفتاد
هر يکي از پيش خود لب مي گشاد
آن يکي گفتي سخن از لب لب
وان دگر گفتا که نبود در کتب
آن يکي گفتا که آدم اصل بود
و آن دگر گفتا محمد وصل بود
و آن دگر گفتا محمد ز انبيا ست
ختم اين معني به شاه اوليا ست
آن يکي گفتا نبي را فضلها ست
بر ولايت اين سخن ميدان تو راست
آن دگر گفتا غلط گفتي نه راست
خود نه آخر اين حديث مصطفاست؟