آفرين جان آفرين و جان جان
آن که هست او آشکارا و نهان
در مقام لايزالي آشکار
در درون عاشقان بيقرار
آسمان يک پرده از اسرار او
وين زمين يک نقطه از پرگار او
اي منزه از همه بود و نبود
وي مبرا از همه گفت و شنود
آسمان چون چرخ سرگردان او
قل هوالله آيتي در شان او
خاک را از قدرت خود آفريد
عقل و جان آورد از صنعت پديد
آفتاب از صنع او گردان شده
ماه و زهره در رهش حيران شده
جسم را از خاک قدرت نقش داد
روح را از آتش و از باد زاد
روح را چون جان درين تن او نهاد
سر اسرارش در اين جان زو فتاد
اين زمين يک خشت از ايوان او
نحن اقرب گفته ديوان او
هيچ کس آسان بکنهش پي نبرد
تا به ظاهر او يقين از خود نمرد
اي به خود مغرور در ملک جهان
کي بيايي تو ز کنه او نشان
اي ز تو غافل همه عالم تمام
سر اسرارت ميان خاص و عام
دانه لطف معاني داشتي
در ميان جان آدم کاشتي
چون حق آمد در درون تو نهان
اين زمان عطار درها ميفشان
بعد از اين گويم همه نعت رسول
حضرت حق کرده عرفانش قبول
از محمد گويم و اطوار او
من يقين دانسته ام کردار او