بود از آن اعرابئي بي توشه
يافته در شوره جائي گوشه
گوشه او جاي مشتي عور بود
آب او گه تلخ و گاهي شور بود
در مذلت روزگاري ميگذاشت
روز و شب در اضطراري ميگذاشت
خشک سالي گشت و قحطي آشکار
مرد شد از ناتواني بي قرار
شد ز شورستان برون جائي دگر
تا رسيد آخر به آبي چون شکر
چون بديد آن آب خوش مرد سليم
گفت بيشک هست اين آب نعيم
آب دنيا تلخ و زشت آيد پديد
آب شيرين از بهشت آيد پديد
حق تعالي از پس چندين بلا
کرد روزي اينچنين آبي مرا
روي آن دارد کزين آب روان
پر کنم مشکي و برخيزم دوان
مشک بر گردن رهي بيرون برم
تحفه سازم پس بر مأمون برم
بيشکم مأمون ازين آب لطيف
خلعتي بخشد چو آب من شريف
مشک چون پر کرد و پيش آورد راه
همچنان ميرفت تا نزديک شاه
بازگشته بود مأمون از شکار
چون بديدش گفت برگو تا چه کار
گفت آوردستم از خلد برين
تحفه بهر اميرالمؤمنين
گفت چيست آن تحفه نيکو سرشت
گفت ماء الجنه آبي از بهشت
اين بگفت و مشک پيش آورد باز
در زمان مأمون بجاي آورد راز
از فراست حال او معلوم کرد
مي نيارستش ز خود محروم کرد
چون چشيد آن آب گرم و بوي ناک
گفت احسنت اينت زيبا آب پاک
هست اين آب بهشت اکنون بخواه
تا چه ميبايد ترا از پادشاه
گفت هستم از زمين شوره دار
آب او تلخ و هواي او غبار
هم طراوت برده از خاکش سموم
هم شده از تفت سنگ او چو موم
در قبيله اوفتاد فاقه
هيچکس را نه بزي نه ناقه
خشک سالي گشته کلي آشکار
جمله مردم شده مردار خوار
حال خود با تو بگفتم جمله راست
چون شدي واقف کنون فرمان تراست
ريخت مأمون آن زمانش در کنار
بر سر آن جمع ديناري هزار
گفت بستان زر بشرط آنکه راه
پيش گيري زود هم زينجايگاه
بي توقف باز گردي اين زمان
زانکه نيست اينجا ترا بودن امان
زر ستد آن مرد و حالي بازگشت
با خليفه سايلي همراز گشت
گفت بر گوي اي اميرالمؤمنين
کز چه تعجيلش همي کردي چنين
گفت اگر او پيشتر رفتي ز راه
آب ديدي در فرات اينجايگاه
از زلال خود شدي حالي خجل
باز گشتي از بر ما تنگ دل
عکس آن خجلت رسيدي تا بماه
آينه انعام ما کردي سياه
او وصيلت جست سوي ما ز دور
چون کنم از خجلتش از خود نفور
او بوسع خويش کار خويش کرد
من توانم مکرمت زو بيش کرد
چون شدم از حال او آگاه من
باز گردانيدمش از راه من
حرف انعام و نکوکاري نگر
هم سخاوت هم وفاداري نگر
اينچنين جودي که جان عالميست
در بر جود تو يارب شبنميست
چون تو دادي اين کرم آن بنده را
از کرم برگير اين افکنده را
چون ز شورستان دنيا ميرسم
وز سموم صد تمنا ميرسم
روزگار خشک سال طاعتست
اين ههم وقتيست نه اين ساعتست
از همه خشک و تر اين درويش تو
اشک مي آرد بتحفه پيش تو
ز اشتياق تو ز آب اشک خويش
همچو اعرابي کنم پر مشک خويش
پس بگردن برنهم آن مشک را
بو که نقدي بخشيم اين اشک را
آمدم از دور جائي دل دو نيم
نقد رحمت خواهم از تو اي کريم
گرچه هستم از معاصي اهل تيغ
رحمت خود را مدار از من دريغ
اي جهاني جان و دل حيران تو
صد هزاران عقل سرگردان تو
گوئيا سرگشتگي داري تو دوست
کاسمان از گشتگي تو دو توست
اي دلم هر دم ز تو آغشته تر
هر زمانم بيش کن سرگشته تر
عقل و جان را جست و جوي تو خوشست
در دو عالم گفت و گوي تو خوشست
در تحير مانده ام در کار خويش
مي بميرم از غم بسيار خويش
نيست در عالم ز من بيخويش تر
هر زمانم کم گرفتن بيشتر
پاي و سر شد محو فرسنگ مرا
غم فراخ آمد دل تنگ مرا
يک شبم صد تحفه افزون ميرسد
يک شبم گر ميرسد خون ميرسد
گاه شادي گاه يا ربها مراست
اين تفاوت بين که در شبها مراست
گه پر و بالي ز جائي ميزنم
گاه بيخود دست و پائي ميزنم
گاه ميسوزم ز بيم زمهرير
گه شوم افسرده از خوف سعير
گاه مينازم ز سوداي بهشت
گاه ميبازيم بسر سرنوشت
گه ز نار آزاد گردم گه ز نور
گه ز غلمان فارغ آيم گه ز حور
گه نمايد هر دو کونم مختصر
گه شوم از يک سخن زير و زبر
مي تواني گر ز چندين پيچ پيچ
دست من گيري و انگاري که هيچ