در مناجات آن بزرگ دين شبي
پيش حق ميکرد آه و يا ربي
گفت الهي چون شود حشر آشکار
بر لب دوزخ خوشي گيرم قرار
پس بدست آرم يکي خنجر ز نور
خلق را ميرانم از دوزخ ز دور
تا ز دوزخ سر بسر ايمن شوند
در بهشت جاودان ساکن شوند
هاتفي آواز دادش آن زمان
گفت تو خاموش بنشين هان و هان
ورنه عيب تو بگويم آشکار
تا کنندت خلق عالم سنگسار
بعد ازان داد آن بزرگ دين جواب
گفت هان و هان چه گفتم ناصواب
تو بدان مي آريم تا اين زمان
بر گشايم بر سر خلقان زفان
از تو چندان باز گويم فضل و جود
کز همه عالم کست نکند سجود
پادشاها با دمي سرد آمدم
با دلي پر غصه و درد آمدم
چون نيم من هيچ و آگاهي ز من
اي همه تو پس چه ميخواهي ز من
گر عذاب تو ز صد رويم بود
در خور يک تاره مويم بود
ليک يک فضلت چو صد عالم فتاد
جرم جمله کم ز يک شبنم فتاد
آمد از من آنچه آيد از لئيم
تو بکن نيز آنچه آيد از کريم