رهروي را چون درآمد وقت مرگ
لرزه افتاد بر وي همچو برگ
اشک ميباريد همچون ابر زار
پس چو آتش دست ميزد بيقرار
سايلي گفتش چرائي منقلب
در چنين وقتي چه باشي مضطرب
دل بخود باز آور و آرام گير
جمع کن خود را بشوليده ممير
گفت ممکن نيست آرامم بسي
زانکه اين دم ميروم پيش کسي
کاين جهان و آن جهان و هست و نيست
کفر و اسلام و بد و نيکش يکيست
آنکسي را کاين همه يکسان بود
پيش او رفتن نه بس آسان بود
ميروم پيش چنين کس بس رواست
گر بترسم ترس اينجا خود سزاست
ميروم پيش چنين کس چون بود
گر هزاران دل بود پرخون بود
چند انديشم که جان من بسوخت
وز تف جانم زفان من بسوخت
در نخواهد داد کس آواز را
تا که خواهد برد پي اين راز را
شد زيبم خاک سنگ و هنگ من
خاک خود نپذيردم از ننگ من
برد غفلت روزگارم چون کنم
بر نيامد هيچ کارم چون کنم
برده در بازي دنيا روزگار
چون توانم رفت پيش کردگار