آن يکي بستد ز حيدر ذوالفقار
مي نيارستش همي فرمود کار
عاقبت آن ذوالفقار آورد باز
کرد بر خود عيب او کردن دراز
حيدرش گفتا براي ذوالفقار
بازوي کرار بايد وقت کار
تا نباشد نقد زور حيدري
نسيه باشد کار تيغ گوهري
کي شود از ذوالفقارت کار راست
تو ز من زور علي بايست خواست
هر که پندارد که مثل اين کتاب
ديگري در جلوه آرد از حجاب
گو مبر خود را بغفلت روزگار
زانکه خواهد زور حيدر ذوالفقار
بر سر آب اي عجب عرش مجيد
شد بلند از شعر چون آب فريد
هيچکس را تا ابد اين شيوه نيست
طوبي فردوس را اين ميوه نيست
آب هر معني چنانم روشنست
کانچه خواهم جمله در دست منست
مي نبايد شد بحمدالله بزور
همچو فردوسي ز بيتي در تنور
همچو نوح آبي بزور آيد مرا
زانکه طوفان از تنور آيد مرا
از تنورم چون رسد طوفان بزور
هيچ حاجت نيست رفتن در تنور
همچو فردوسي فقع خواهم گشاد
چون سنائي بي طمع خواهم گشاد
زين سخن کامروز آن ختم منست
نيست کس همتاي من اين روشنست
ترک خور کاين چشمه روشن گرفت
از زبور پارسي من گرفت
باد محروم از زبورم جز سه خلق
خرده دان و خوش خط و داود حلق
گر خوش آوازي جهان آور بجوش
ورنه ميداني چه کن بنشين خموش
ور نکو داني شدي پيروز تو
ور نه جولاهگي آموز تو
ور تو زيبا مي نويسي مينويس
ور نه زان انگشت بنشين کاسه ليس
نيست کس را تا قيامت اين طريق
فکر کن خوش خوان و مشتاب اي رفيق
گرچه هر مرغي زند اين شيوه لاف
نيست هر پرنده سيمرغ قاف
هر کسي در گوشه دم ميزنند
ليک چون عيسي دمي کم ميزنند
هر کسي در روي خود دارد سري
ليک يوسف ديگرست او ديگري
هر کسي ز آواز خوش شد پر غرور
ليک اين ختمست بر صاحب زبور
آنچه آنرا صوفي آن گويد بنام
ختم شد آن بر محمد والسلام
من محمد نامم و اين شيوه نيز
ختم کردم چون محمد اي عزيز
حکمت و نظمي که نه ذاتي بود
نيک نايد حرف طاماني بود
ذوق اگر با شير مادر باشدت
شعر شيرين تر ز شکر باشدت
ور نداري و تکلف ميکني
هم تو خود خود را تعرف ميکني