حق تعالي عرش را چون برفراخت
صد جهان پر فرشته سر فراخت
حق بديشان گفت برداريد عرش
زانکه اين را بر نتابد اهل فرش
صد هزاران باره بيش اند از شمار
در رويد از قوت و شوکت بکار
جمله در رفتند چست و سرفراز
عاقبت گشتند عاجز جمله باز
چون مضاعف کرد اعداد همه
عين عجز افتاد ميعاد همه
عرش را چندان ملک مي بر نتافت
گفتئي موري فلک مي بر نتافت
هشت قدسي را ز حق فرمان رسيد
در ربودند اي عجب عرش مجيد
عرش را بر دوش خود برداشتند
سر ازان تعظيم مي افراشتند
کاي عجب عرشي که چنداني ملک
پر بيفکندند از وي يک بيک
ما بتنهائي خود بر داشتيم
خرده الحق فرو نگذاشتيم
اندکي عجبي پديد آمد مگر
تا رسيد امر از خداي دادگر
کاي ملايک بنگريد از جاي خويش
تا چه ميبينيد زير پاي خويش
آن ملايک چون نگه کردند زير
آمدند از جان خود از خوف سير
زير پاي خود هوا ديدند و بس
در هوا چون پاي دارد هيچکس
حق بديشان کرد آن ساعت خطاب
کاي ز عجب خود خطا کرده صواب
عرش اعظم گر شما برداشتيد
حامل آن خويش را پنداشتيد
کيست بردارنده بار شما
بنگريد اي پر خلل کار شما
چون ملايک را فتاد آنجا نظر
آن همه پندار بيرون شد ز سر
هر که پندارد که جان بيقرار
بر تواند داشت سر کردکار
يا چنان انوار را حامل شود
يا چنان اسرار را قابل شود
آن ازو عجبي و پنداري بود
وين چنين در راه بسياري بود
آن امانت سر او هم ميکشد
قشر عالم مغز عالم ميکشد
گر نبودي در ميان آن سر پاک
کي کشيدي آن امانت آب و خاک
روستم را را رخش رستم ميکشد
تا نه پنداري که مردم ميکشد
گر حملنا هم نيفتادي ز پيش
حامل آن سر نبودي کس بخويش
چون رسيدي وانچه ديدي ديده شد
مرد را اينجا زفان ببريده شد
تا ابد اکنون سفر در خويش کن
هر زماني رونق خود بيش کن
ليک اگر از خويشتن خواهي خلاص
تا شوي در پرده توحيد خاص
از وجود جان برون بايد شدن
محرم جانان کنون بايد شدن
حوصله بايد اگر آن بايدت
کي بود جانانت گر جان بايدت
عقل و جانت را دو کفه ساز خوش
عقل و جانت را در آنجا نه بکش
عقل اگر افزون بود نقصان تراست
جان اگر راجح شود جانان تراست
در فقيري چون زفانه باش راست
سوي عقل و سوي جان منگر بخواست
تو زفانه گر نباشي بي شکي
با ازل بيني ابد گشته يکي
کفر و دين و عقل و جان و خاک و آب
جمله يک رنگت شود چون آفتاب
چون همه يک رنگت آمد در احد
از همه درويش ماني تا ابد
ور بود در فقر جان يک ذره چيز
حال کادالفقر باشد کفر نيز
فقر چه بود سايه جاويد آمده
در ميان قرص خورشيد آمده
پس بقرصي گشته قانع تا ابد
قرص و قانع محو احد مانده احد
جز احد آنجا اگر چيزي بود
هم احد باشد چو تمييزي بود
زانکه اينجا اينهمه هم اوست و بس
بد مبين کاين جمله بس نيکوست و بس
آن و اين و اين و آن اينجا بود
ليکن آنجا اين همه سودا بود
گر مثالي بايدت کاسان شود
همچو دريا دان که او باران شود
هر چه از قرب احد آيد پديد
چون شود نازل عدد آيد پديد
هست قرآن در حقيقت يک کلام
بي عدد آمد چو منزل شد تمام
صد هزاران قطره يک عمان بود
چون ز عمان بگذرد باران بود
هر چه اسمي يافت آمد در وجود
آن همه يک شبنمست از بحر جود
حق عرفانت آن زمان حاصل شود
کاينچه عقلش خوانده باطل شود
عقل بايد تا عبوديت کشد
جانت بايد تا ربوبيت کشد
عقل با جان کي تواند ساختن
با براقي لاشه نتوان تاختن
دردت اول از تفکر ميرسد
آخر الامرت تحير ميرسد
علم بايد گرچه مرد اهل آمدست
تا بداند کاخرش جهل آمدست
هر که او يک ذره از عز پي برد
هيچ گردد هيچ هرگز کي برد
عاريت باشد همه کردار او
آن او نبود همه گفتار او
گر بيان نيکو بود در شرع و راه
آن بيان در حق بود برف سياه
در بيان شرع صاحب حال شو
ليک در حق کور گرد و لال شو
چون شنيدي سر کار اکنون تمام
نيز حاجت نيست ديگر والسلام
سالک از آيات آفاق اي عجب
رفت با آيات انفس روز و شب
گرچه بسياري ز پس و ز پيش ديد
هر دو عالم در درون خويش ديد
هر دو عالم عکس جان خويش يافت
وز دو عالم جان خود را بيش يافت
چون بسر جان خود بيننده شد
زنده گشت و خدا را بنده شد
بعد ازين اکنون اساس بندگيست
هر نفس صد زندگي در زندگيست
سالک سرگشته را زير و زبر
تا بحق بودست چنديني سفر
بعد ازين در حق سفر پيش آيدش
هر چه گويم بيش از پيش آيدش
چون سفر آنست کار آنست و بس
گير و دار و کار و بار آنست و بس
زان سفر گر با تو اينجا دم زنم
هر دو عالم بيشکي بر هم زنم
گربدست آيد مرا عمري دگر
باز گويم با تو شرح آن صفر
آن سفر را گر کتابي نو کنم
تا ابد دو کون پر پرتو کنم
گر بود از پيشگه دستورئي
نيست جانم را ز شرحش دورئي
ليک شرح آن بخود دادن خطاست
گر بود اذني از آن حضرت رواست
شرح دادم اين سفر باري تمام
تا دگر فرمان چه آيد والسلام