برفتاد از جان خرقاني نقاب
ديد آن شب حق تعالي را بخواب
گفت الهي روز و شب در کل حال
جستمت پيدا و پنهان شصت سال
بر اميدت ره بسي پيموده ام
طالب تو بوده ام تا بوده ام
از وجود من رهائي ده مرا
نور صبح آشنائي ده مرا
حق تعالي گفت اي خرقانيم
گر بسالي شصت تو ميدانيم
يا بسالي شصت چه روز و چه شب
کرده بر جهد خود ما را طلب
من در آزال الازل بي علتيت
کرده ام تقدير صاحب دولتيت
هم در آزال الازل هم در قدم
در طلب بودم ترا تو در عدم
بوده ام خواهان تو بيش از تو من
در طلب بودم ترا پيش از تو من
اين طلب کامروز از جان تو خاست
نيست هيچ آن تو جمله آن ماست
گر طلب از ما نبودي از نخست
کي ز تو هرگز طلب گشتي درست
چون کشنده هم نهنده يافتي
خويش را بيخويش زنده يافتي
لاجرم جاويد شمع دين شدي
در امانت مرد عالم بين شدي