سالک راحت طلب ريحان راه
پيش روح آمد بصد دل روح خواه
گفت اي عکسي ز خورشيد جلال
پرتوي از آفتاب لايزال
هر چه در توحيد مطلق آمدست
آن همه در تو محقق آمدست
چون بروني تو ز عقل و معرفت
نه تو در شرح آئي و نه در صفت
چون تو بي ذات و صفت باشي مدام
هم صفت هم ذات جاويدت تمام
بي نشاني پاک و بي نامي تراست
هست بر قد تو غيب الغيب راست
نيست بالاي تو مخلوقي دگر
نيست بيرون تو معشوقي دگر
در فروغ آفتاب معرفت
کي چراغي را توان کردن صفت
محو در محوي تو و گم در گمي
وز گمي تست پيدا آدمي
چون همه داري و هستي هيچ تو
چون همه هيچي نداري پيچ تو
نه که از هيچ و همه پاکي مدام
وي عجب از پاک پاکي بر دوام
سالکان را آخرين منزل توئي
صد جهان در صد جهان حاصل توئي
صد جهان در صد جهان بر سر گذشت
در جهانهاي تو ميخواهند گشت
هر نفس در صد جهان خواهند تاخت
در تماشاي تو جان خواهند باخت
چون تو هم جان هم جهان مطلقي
هم دم رحمن و هم نفخ حقي
من دران وسعت بواسع ره برم
رفعتم ده تا برافع ره برم
جان من يک شعبه از درياي تست
مي بميرم راي اکنون راي تست
گر مرا در زندگي وسعت دهي
همچو خويشم جاودان رفعت دهي
روح گفت اي سالک شوريده جان
گرچه گرديدي بسي گرد جهان
صد جهان گشتي تو در سوداي من
تا رسيدي بر لب درياي من
گر سوي هر ذره خواهي شدن
نيست راه از ماه تا ماهي شدن
آنچه تو گم کرده اي اي گر کرده
هست آن در تو تو خود را پرده
آدم اول سوي هر ذره شتافت
تا بخود در ره نيافت او ره نيافت
گرچه بسياري بگشتي پيش و پس
در نهادت ره نبردي يک نفس
اين زمان کاينجا رسيدي مرد باش
غرقه درياي من شو فرد باش
من چو بحري بينهايت آمدم
تا ابد بيحد و غايت آمدم
بر لب بحرم قدم از فرق کن
دل ز جان برگير و خود را غرق کن
چون دراين دريا شوي غرقه تمام
هر زماني غرق تر ميشو مدام
زانکه هرگز تا که ميباشي جداي
تو ازين دريا نه سر بيني نه پاي
تا بدين درياي بي پايان دري
اي عجب تا غرقه تر تشنه تري
قطره را پيوسته استسقا بود
زانکه ميخواهد که چون دريا بود
قطره کز بحر بيرون ميرود
در چرا و در چه و چون ميرود
ليک چون آن قطره جيحون بود
نه چرا و نه چه و نه چون بود
تا تو اينجائي چرائي ميرود
در فضولي ماجرائي ميرود
چون بدريائي رسيدي پاکباز
کي توان جستن ترا از خاک باز
گر همه عالم ببيزي پيش و پس
با سر غربال نايد هيچکس
هر که شد چون قطره درياست او
آنچه بود او هم دران سوداست او
در خيال خويش يک يک ميروند
خواه پير و خواه کودک ميروند
راحت و محنت ازينجا ميبرند
دوزخ و جنت ازينجا ميبرند
تو در آن ساعت که بيرون ميروي
در نگر تا آن زمان چون ميروي
گر تو زينجا بر سر طاعت شدي
همچنان باشي که آن ساعت شدي
ور تو در عصيان ز عالم رفته
همچنان باشي که آن دم رفته
بازگشتت سوي درياست اي پسر
اين چه باشد کار آنجاست اي پسر
قطره گر بالغ و گر نابالغ است
از بد و از نيک دريا فارغ است
قطره گر مؤمن بود گر بت پرست
دايما دريا چنان باشد که هست
نيک و بد در تو پديد آيد همه
هم ز تو پاک و پليد آيد همه
قطره بر اندازه ديدار خويش
ميکند بر روي دريا کار خويش
هر کجا کاجا نظر زايل بود
قطره را آنجايگه ساحل بود
چون ندارد هيچ اين دريا کنار
قطره چون بيند کناريش آشکار
گر کناري بيند آن تصوير اوست
ور خيالي بيند آن تقدير اوست
موررا بر کوه اگر راهي بود
کوه در چشمش کم از کاهي بود
گر بديدي پشه مقدار پيل
خون او بر خويش کردي سبيل
گر بقدر خود نمودي آفتاب
کي شدي حربا ز عشق او خراب
بست حربا را ز ناداني خيال
کافتاب از بهر او کرد انتقال
چون رود در عين مغرب آفتاب
در رود از رشک نيلوفر در آب
گويد او چون گشت خورشيدم نهان
من چه خواهم کرد بي رويش جهان
اي شده هم در جوال خويشتن
مي پرستي هم خيال خويشتن
کار بيرونست از تصوير تو
چند جنبانم بگو زنجير تو
پشه تو ميکني بر پيل جاي
تا بدست خويشش اندازي بپاي
صعوه تو ميروي بر کوه قاف
تا بمنقار تو بشکافد چو کاف
ذره تو ميشوي از جابجاي
تا نهي خورشيد را در زير پاي
قطره تو ميزني چون چشمه جوش
تا کني درياي اعظم جمله نوش
اين سخن ها روح چون تقرير کرد
زاد ره سالک ازو تدبير کرد
سر بقعر بحر بي پايانش داد
مرد جانش ديده ره در جانش داد
سالک القصه چو در درياي جان
غوطه خورد و گشت ناپرواي جان
جانش چندان کز پس و از پيش ديد
هر دو عالم ظل ذات خويش ديد
هر طلب هر جد و هر جهدي که بود
هر وفا هر شوق و هر عهدي که بود
آن همه سرگشتگي هر دمش
وان همه فرياد و آه و ماتمش
نه ز تن ديد او که از جان ديد او
ني نديد از جان و جانان ديد او
در تحير ماند شست از خويش دست
پاک گشت از خويش و در گوشه نشست
گرچه خود را در طلب پر پيچ يافت
آن طلب از خويش هيچ هيچ يافت
گفت اي جان چون تو بودي هر چه هست
خود بلي گفتي و بشنودي الست
چون تو بودي هر دو کون معتبر
از چه گردانيديم چندين بسر
گفت تا قدرم بداني اندکي
زانکه چون گنجي بدست آرد يکي
گر دهد آن گنج دستش رايگان
ذره هرگز نداند قدر آن
قدر آن داند اگر گنجي بود
کان بدست آوردنش رنجي بود