کاملي بگذشت در آتش گهي
چون بديد آتش زهش شد ناگهي
چون بهوش آمد رفيقي بر رسيد
کز چه مرغ عقلت از بر برپريد
گفت چون آتش بديدم آن زمان
بر گشاد از حال خود آتش زفان
گفت هان تا در من از دون همتي
ننگري از ديده بيحرمتي
زانکه چندانيم تاب و سوز هست
وانگهي اين هر شب و هر روز هست
کز تف و سوزي که من هستم دران
مي نپردازم بدين مشتي خان
هر که او در عشق چون آتش نشد
عيش او در عشق هرگز خوش نشد
گرم بايد مرد عاشق در هلاک
محو بايد گشت در معشوق پاک
در ره معشوق خود شو بي نشان
تا همه معشوق باشي جاودان