الحکاية والتمثيل

آن يکي پرسيد از مجنون مگر
کز سخنها تو چه داري دوستر
گفت من لا دوستر دارم مدام
تا که جان دارم مرا لامي تمام
گفت تاباشد نعم اي بيخبر
لا تو از بهر چه داري دوستر
گفت وقتي کردم از ليلي سؤال
کاي رخت خوشيد را داده زوال
دوستم داري چنين گفتا که لا
ميکشم بر پشتي آن لا بلا
از زفانش تا که لا بشنوده ام
از دل و جان عاشق لا بوده ام
نيست لايق لاجرم اصلا مرا
يک سخن لا والله الا لا مرا
عشق را جاني ببايد آتشين
دوزخي با آتش او همنشين
تا دل عشاق افروزنده شد
از تف آتش چنين سوزنده شد
آتش ازعشقست در سوز آمده
گرم در عشق دلفروز آمده
جمله ذرات پيدا و نهان
نقطه عشقست در هر دو جهان