گشت يک روز از اياز نازنين
در ميان جمع سلطان خشمگين
خواند پيش خود حسن را شهريار
گفت ازين پس با ايازم نيست کار
جان من ميجوشد از وي چون کنم
تخت بندش بر نهم يا خون کنم
يا کنم آزادش و سر در دهم
يا برانم از درش سر بر نهم
هر چه او را سخت تر آيد ز من
اين دمش بيشک بسر آيد ز من
چون وزيرش ديد الحق سخت کوش
گفت باشد سخت تر چيزي فروش
آن سخن از وي خوش آمد شاه را
گفت بفروشيد اين گمراه را
چون سوي بازار بردندش دوان
شد خريدار از همه سوئي روان
عاقبت بخريد مردي نامدار
آن سمن بر را بديناري هزار
چون برين بگذشت آخر چند روز
شد پشيمان خسرو گيتي فروز
خواجه را گفتا ايازم را بيار
خواجه آمد با اياز شهريار
چون بديد از دور سلطان روي او
ديد جان را موي يک يک موي او
شد خجل از کرده خود شهريار
اشک بر رويش روان شد صد هزار
مرد را گفتا که بودي تو پليد
تا ايازم را توانستي خريد
تو ندانستي که هر نااهل و اهل
کي خرد معشوق شاهان را ز جهل
او سزاي آن بود کز زخم تيغ
خون بريزندش بزاري بيدريغ
در سخن آمد اياز نامدار
در ميان گريه گفت اي شهريار
هر که او معشوق را خواهد خريد
مي ببايد از تن او سر بريد
هر که او معشوق را خواهد فروخت
شرح ده اين هم که جان من بسوخت
چون خريدن را سزائي خون بود
گر کسي بفروشد او خود چون بود
عاشقي بايد بمعني پادشاه
تا تواند داشت معشوقي نگاه
کعبه کان خاص عشاق آمده ست
از دو عالم مرد آن طاق آمدست
کعبه کانجا طواف جان بود
هر کسي را کي محل آن بود
مي نترسي تو که چون نبود محل
هشت فردوست نهند اندر بغل
گر نبودي نور دل در پيش کار
هشت جنت را نبودي کار و بار
زندگي دل ز عشق جان بود
عشق جان از غمزه جانان بود
هر چه از جانان بعاشق ميرسد
گر همه کفرست لايق ميرسد