الحکاية والتمثيل

خسروي کاعجوبه آفاق بود
خسروي او علي الاطلاق بود
دختري چون ماه زير پرده داشت
از غمش خورشيد ره گم کرده داشت
پاي تا سر لطف و زيبايي و ناز
دلفروز و دلفريب و دلنواز
آفتاب روي او افروخته
مهر و مه را ذره گي آموخته
کرده آهو ياد زلفش در تتار
تا قيامت ناف آهو نافه دار
شب ز شبگون حلقهاي شست او
حلقه در گوش هلال از دست او
حلقه هندوي او چون مقبلي
صد در از هر حلقه در هر دلي
چون کمان ابرويش بس کوژ خاست
هر زفاني را زهي بنشست راست
از کمانش تير اگر رفتي برون
هر که خوردي در زمان خفتي بخون
تير مژگانش ز سر تيزي که بود
بود ازو صد گونه خونريزي که بود
تا که چشم نرگسين را برگشاد
بر همه جانها کمين را برگشاد
شورشي در جاودان افتاد ازو
هاي و هوي در آهوان افتاد ازو
بود چون ميمي دهان تنگ او
سر بمهر از لعل گوهر رنگ او
در نمي گنجيد موئي در دهانش
گر همه بودي خودان موي ميانش
گر سخن گويم ز نطق او خطاست
زانکه تلخ است و بنتوان گفت راست
تلخي و شيرينيش آميختست
کز نمکدانش شکر ميريختست
آب حيوان تشنه گفتار او
چشم رضوان عاشق ديدار او
از لب او گر صفت ميبايدت
صد جهان پر معرفت ميبايدت
چون دهم شرحش چگويم ياربش
نيست شيرين هر چه گويم جز لبش
خود چه گويم چون کنم من ياد ازو
زانکه ممکن نيست جز فرياد ازو
بود باغي آن صنم را چون بهشت
پر درخت و پر گل عنبر سرشت
خادمي آورده بود اندر بهار
از براي باغ صد مزدور کار
کار ميکردند چون آتش همه
وز خوشي آن چمن دلخوش همه
تا که آن دختر برون آمد بباغ
همچنان کايد بشب چارم چراغ
همچو کبکي ميخراميد از خوشي
همچو شهبازي سري پر سرکشي
اطلسش در خاک دامن ميکشيد
گيسوش عنبر بخرمن ميکشيد
چونکه شد گردان سمن بر نرم نرم
جمله گلها بخاک آمد ز شرم
در ميان آن همه مزدور کار
بود برنائي چو آتش بيقرار
عشق دختر در ميان جان نهاد
عشق او در جان چرا نتوان نهاد
عشق دختر آتشي در جانش زد
جانش غارت کرد و برايمانش زد
رفت مرد از دست و در پاي اوفتاد
دست و پايش سست بر جاي اوفتاد
جامه در سيلاب اشکش غرق شد
آه آتش پاي او چون برق شد
دل شد و جان بيقرارش اوفتاد
کارش افتاد و چه کارش اوفتاد
آه او کز پرده پيدا آمدي
دوزخي ديگر بصحرا آمدي
اشک او کز ديده بيرون ريختي
ابر بودي ابر اگر خون ريختي
گاه سر بر سنگ ميزد بيقرار
گاه بر دل سنگ ميزد بيشمار
گاه جان ميداد جاني مست عشق
گاه ميخائيد دست از دست عشق
عاقبت در خاک و خون بيهوش گشت
همچنان تا نيم شب خاموش گشت
دختر آگه شد ز عشق آن جوان
خادمي را گفت هين او را بخوان
تا زماني خوش برو خنديم ما
تا مگر خود را برو بنديم ما
رفت خادم و ان جوان را پيش برد
سوي گورش هم بپاي خويش برد
چون درآمد آن جوان بيقرار
مجلسي ميديد الحق چون نگار
ماهرويان ايستاده پيش و پس
جمله همدم همنشين و هم نفس
در ميان ميگشت جامي پر شراب
همچنان کز چرخ گردد آفتاب
شمعهاي عنبر آتش مي فشاند
عود هر دم دامني خوش ميفشاند
مرغ بريان پيش خوبان آمده
پس ز لبشان پاي کوبان آمده
گشته موسيقار را رازي که بود
ظاهر از داود آوازي که بود
بانگ چنگ و ناله نايش ز پي
معتدل با يکدگر چون شير و مي
از خوشي و مستي و آواز خوش
وز جمال لعبتان ماه وش
جوش و شوري در ميان افتاده بود
هاي و هوئي در جهان افتاده بود
وان صنم بنشسته چون مه پاره
جلوه ميکرد آنچنان رخساره
دل جمالش را بصد جان ميخريد
ذره دردش بدرمان ميخريد
آن جوان چون آنچنان مجلس بديد
در چنان مجلس چنان مونس بديد
لرزه بر اندام او افتاد سخت
سخت مي لرزيد چون برگ درخت
همچو ابر نوبهاري ميگريست
زار ميسوخت و بزاري ميگريست
خواست تا فرياد برگيرد چو مست
يک قدح پر باده دادندش بدست
آن قدح چون نوش کرد از دست شد
مست بود از عشق کلي مست شد
همچنان با ژنده مست و خراب
با دلي پر آتش و چشمي پر آب
سوي او دزديده مينگريستي
خود کجا ديدش چون بگريستي
دختر آمد پيش او جامي بدست
جانش را ميزد چو در پيشش نشست
زلف خود در دست آن مسکين نهاد
در دگر دستش مي سنگين نهاد
گفت زلفم سخت دار و مي بنوش
غم مخور امشبت خوشتر به ز دوش
آن جوان آنجا چو ننگ خويش ديد
زلف او در دست و او را پيش ديد
مي ندانست آن گداي بيقرار
تا کدامين چيز بيند زان نگار
چشم بيند يا خم ابروي او
روي بيند يا شکنج موي او
خنده بيند يا دو لعل آبدار
غمزه بيند يا دو زلف تابدار
در چنان جائي شکيبائي نداشت
طاقت غوغاي زيبائي نداشت
عاقبت از بيخودي پست اوفتاد
جان بداد و جامش از دست اوفتاد
زين جهان جان ستان آزاد شد
شد بخاک و عشق او چون باد شد
چون نداري زور عشق دلبران
بيخبر مردي که داري دل بران
چون نداري مردي اين کار را
ميفروشي هر زماني يار را
هر که يار مهربان خواهد فروخت
پيش آب خضر جان خواهد فروخت