عاشقي را بود معشوقي چو ماه
مهر کرده ترک پيش او کلاه
مدتي در انتظارش بوده بود
جان بلب پرخون دل پالوده بود
داد آخر وعده وصليش يار
گفت خواهد بودت امشب روز بار
مرد آمد تا در دلخواه خويش
اوفتادش مشکلي در راه پيش
گفت اگر اين حلقه را بر در زنم
گويدم آن کيست من گويم منم
گويدم پس چون توئي با خويش ساز
عشق اگر بازي همه با خويش باز
ور بدو گويم نيم من اين توي
گويدم پس تو برو گر مي روي
در ميان اين دو مشکل چون کنم
خويش را بيخويش حاصل چون کنم
از شبانگه بر در آن دلفروز
هم درين انديشه بود او تا بروز
اين سخن گفتند پيش صادقي
گفت عاقل بود او نه عاشقي
زانکه همچون عاقلان صدگونه حال
گشت بر وي در جواب و در سؤال
ليک اگر بوديش عشقي کارگر
در شکستي زود و در رفتي بدر
تا برانديشي تو کار از بد دلي
حاصلت گردد همه بي حاصلي
عاشقان را نيست با انديشه کار
مصلحت انديش باش پيشه کار
عاشق جانسوز خواهد سوز عشق
روز محشر شب شود در روز عشق
عشق بر معشوق چشم افتادنست
بعد از آن از بيدلي جان دادنست