بامدادي شد بر سلطان اياس
خوبيش بيحد و ملحش بي قياس
صد شکن در گرد ماه افکنده بود
هر شکن صد پادشاه افکنده بود
شاه را پيوسته رو با روي او
حاجبي نزديکتر ابروي او
شاه در چشم سياهش خيره بود
ماه در جنب جمالش تيره بود
هر دو لعل او کليد مشکلات
اين چو آب کوثر آن آب حيات
آفتاب روي او از نيکوي
شاهرا الحق بچشم آمد قوي
گفت هان اي چشم من روشن ز تو
تو ز من نيکوتري يا من ز تو
گفت من نيکوترم اي شهريار
پادشاهش گفت رو آئينه آر
گفت آئينه کژ آيد بيشتر
حکم کژ هرگز نباشد معتبر
گفت چون سازيم حکم اين جمال
گفت از آئينه دل پرس حال
حکم دل بينندگان را جان فزود
هر چه دل گويد بران نتوان فزود
شاه گفتش کز دل خود کن سؤال
تا منم پيش از تو يا تو در جمال
چون برآمد ساعتي آنگه اياس
گفت من نيکوترم اي حق شناس
شاه گفت اي حاجت هر بيقرار
اينچه ميگويد دلت حجت بيار
گفت چنداني که من در پيش شاه
ميکنم در بند بند خود نگاه
من نبينم هيچ جز سلطان مدام
ذره از خود نمي بينم تمام
چون همه شاه مظفر آمدم
لاجرم بي شک نکوتر آمدم
در نکوئي کار تو ديگر بود
عاقبت محمود نيکوتر بود
گر شود عالم سراسر پر غلام
عاقبت محمود بايد والسلام