بود مجنوني همه در دشت گشت
گاه گاهي سوي شهر آمد ز دشت
چون رسيدي سوي شهر آن بيخبر
خوش باستادي و ميکردي نظر
صد هزاران خلق بودي پيش و پس
ميدويدندي همه سر پر هوس
او نظر ميکردي استاده خموش
خيره گشتي زان همه جوش و خروش
چون باستادي چنان روزي تمام
سير گشتي هم ز خاص و هم زعام
نعره کردي و در جستي ز جاي
وز سر حيرت بگفتي واي واي
واي هم از دبه هم از دبه گر
هست چندين دبه ميآرد دگر
اين چنين خواهد شدن گر حبه
ميخرد آنرا که بايد دبه
مي مزن از دبه و زنبيل لاف
گر سليماني برو زنبيل باف
کار کن مخلص شو از غش و عيوب
زانکه بر دبه نيايد درز خوب
تو شترمرغ رهي نه بنده
دبه در پاي شتر افکنده
جمله عالم پر از تعجيل تست
دبدبه از دبه و زنبيل تست
نرسد از تو گرده آسان بکس
جان بدادي و ندادي نان بکس
گرچه از خود مي نياسائي دمي
مي نياسائي ز کار خود همي
دين زردشتي گرفتي پيش در
نيست اين دين محمد اي پسر