در شبي کز ميغ شد عالم سياه
بود مجنوني در افتاده براه
در بياباني ميان رعد و برق
کرده برقش سوخته بارانش غرق
ديده پر خون راه مي بريد سخت
با دلي پر بيم مي ترسيد سخت
هاتفيش آواز داد از قعر جان
گفت حق با تست کم ترس اي جوان
گفت پس گرمي ببايد گفت راست
من ازان ترسم که تا با من چراست
من چنين از بيم او ترسنده ام
هر چه خواهد گو بکن تا زنده ام
چون بميرم سخت گيرم دامنش
بو که آخر دل بسوزد بر منش
هر که زين يک ذره آتش باشدش
نوحه ديوانگان خوش باشدش
زانکه کار جمله شان دل دادگيست
سرنگونساري و کار افتادگيست
هر چه مي بينند خوابي بيش نيست
خلق عالمشان سرابي بيش نيست
عالمي پر شور و فرياد آمده
جمله همچون دبه پر باد آمده