در بر ديوانه شد عاقلي
ديد آن ديوانه را غمگين دلي
گفت غمگين از که گفت از خداي
کز غم او مي ندانم سر ز پاي
مي بترسم زو و گر ديدن بود
جمله را زو روي ترسيدن بود
چون نترسند از کسي خلقان همه
کو چو گرگان را دهد سر در رمه
تا شبان بنشيند و ماتم کند
چه عجب گر از چنين کس غم کند
کرد امروزم چنين شوريده دين
تا چه خواهد کرد با من بعد ازين
اي عجب ديوانه نيز از بيم او
ميکند چون عاقلان تسليم او
بيم او چون دل شکافي ميکند
عقل را از عقل صافي ميکند
تا ز هيبت عقل مجنون ميرود
وز جنون خويش در خون ميرود