الحکاية والتمثيل

بود پيري عاجز و حيران شده
سخت کوش چرخ سرگردان شده
دست تنگي پايمالش کرده بود
گرگ پيري در جوالش کرده بود
بود نالان همچو چنگي ز اضطراب
پيشه او از همه نقلي رباب
نه يکي بانگ ربابش ميخريد
نه کسي نان ثوابش ميخريد
گرسنه مانده نه خوردي و نه خواب
برهنه مانده نه ناني و نه آب
چون نبودش هيچ روي از هيچ سوي
بر گرفت آخر رباب و شد بکوي
مسجدي بود از همه نوعي خراب
رفت آنجا و بزد لختي رباب
رخ بقبله زخمه را بر کار کرد
پس سرودي نيز با آن يار کرد
چون بزد لختي رباب آن بيقرار
گفت يا رب من ندانم هيچ کار
اينچه ميدانستم آن آوردمت
خوش سماعي با ميان آوردمت
عاجزم پيرم ضعيفم بيکسم
چون ندارم هيچ نان جان مي بسم
نه کسم ميخواند از بهر رباب
نه کسم نان ميدهد بهر ثواب
من چو کردم آن خود بر تو نثار
تو کريمي نيز آن خود بيار
در همه دنيا ندارم هيچ چيز
رايگان مشنو سماع من تو نيز
کار من آماده کن يکبارگي
تا رهائي يابم از غمخوارگي
چون ز بس گفتن دلش درتاب شد
هم دران مسجد خوشي در خواب شد
صوفيان بوسعيد آن پير راه
گرسنه بودند جمله چند گاه
چشم در ره تا فتوحي در رسد
قوت تن قوت روحي در رسد
عاقبت مردي درآمد باخبر
پيش شيخ آورد صد دينار زر
بوسه داد و گفت اصحاب تراست
تا کنند امروز وجه سفره راست
شد دل اصحاب الحق خوش ازان
رويشان بفروخت چون آتش ازان
شيخ آن زر داد خادم را و گفت
در فلان مسجد يکي پيري بخفت
با ربابي زير سر پيري نکوست
اين زر او را ده که اين زر آن اوست
رفت خادم برد زر درويش را
گرسنه بگذاشت قوم خويش را
آن همه زر چون بديد آن پير زار
سر بخاک آورد و گفت اي کردگار
از کرم نيکو غنيمي ميکني
با چو من خاکي کريمي ميکني
بعد از اينم گر نيارد مرگ خواب
جمله از بهر تو خواهم زد رباب
مي شناسي قدر استادان تو نيک
هيچکس مثل تو نشناسد وليک
چون تو خود بستوده چه ستايمت
ليک چون زر برسدم باز آيمت
هر کرا در عقل نقصان اوفتد
کار او في الجمله آسان اوفتد
لاجرم ديوانه را گرچه خطاست
هر چه ميگويد بگستاخي رواست
خير و شر چون جمله زينجا ميرود
نوحه ديوانه زيبا ميرود