الحکاية والتمثيل

بود محمود و حسن در بارگاه
گشته هم خلوت وزير و پادشاه
نه کسي آمد نه يک تن راه خواست
نه گدائي قرب شاهنشاه خواست
هيچکس در دادخواهي ره نجست
هم رعيت هم سپاهي ره نجست
بود بر درگاه آرامي عظيم
نه اميدي هيچکس را و نه بيم
با وزير خويش گفت آن شهريار
بر در ما کو نشان کار و بار
نه کسي فرياد ميخواهد ز ما
نه گدائي داد ميخواهد ز ما
هر کرا زينسان در عالي بود
کي روا باشد اگر خالي بود
اينچنين درگاه عالي اي وزير
نيست خوش از شور خالي اي وزير
آن وزيرش گفت عدلي اينچنين
کز تو ظاهر گشت در روي زمين
چون جهان پر عدل دارد پادشاه
کي تواند بود هرگز دادخواه
شاه گفتا راست گفتي اين زمان
شور اندازم جهاني در جهان
اين بگفت و لشکري را راست کرد
پس ز هر شهر و دهي درخواست کرد
جوش و شوري در همه عالم فتاد
درگه محمود خالي کم فتاد
شد در او موج زن از کار و بار
آنچه آن ميخواست آن گشت آشکار