الحکاية والتمثيل

شد مگر معشوق طوسي ناتوان
در عيادت رفت پيشش يک جوان
فاتحه آغاز کرد آنجايگاه
تا دمد بادي بران مجنون راه
گفت اگر دادم بخواهي داد تو
چون بخواني بر حق افکن داد تو
هيچ در خور نيست اين درويش را
جمله او را بايدم نه خويش را
هر چه هست و بود و خواهد بود نيز
هست او را جمله زيبا و عزيز
نقد بود آنجا همه چيزي وليک
بندگي و ذل مي بايست نيک
لاجرم در قالب آدم دميد
بندگي را در خداوندي کشيد
شور در بازار عالم اوفکند
جمله آفاق در هم اوفکند
صد جهان بد پر خداوندي بزور
از جهان بندگي برخاست شور